فرفره های مزرعه گندم
شکوفه دلش برای مزرعهی پر از گندم تنگ شده بود. شکوفه به بابا گفت: در مزرعه باز هم گندم بکاریم؟
بابا گفت: باید تا بهار صبر کنی. مزرعه خسته شده است. باید استراحت کند.
شکوفه فکر کرد مزرعه مثل او از تنهایی خسته میشود. تصمیم گرفت به مزرعهاش کمک کند. از مادر پرسید: میتوانم هر شب به مزرعهام بروم؟
مادر گفت: نه! هوا آنقدر سرد است که مریض میشوی.
بابا زیر کرسی نشسته بود و کتاب میخواند. شکوفه گفت: مزرعه شبها خوابش نمیبرد. گندمها دیگر نیستند تا برایش لالایی بخوانند.
مادر
گفت: میتوانی دوست جدیدی برایش پیدا کنی.بابا گفت: من آن را پیدا کردم.
شکوفه خوشحال شد. بابا از جایش بلند شد و از صندوقچهی چوبی چند کاغذ رنگی بیرون آورد و روی کرسی گذاشت. بعد کاغذها را برید و با سنجاق به چوبهای حصیری وصل کرد. شکوفه به فرفره فوت کرد. فرفره چرخید. مادر خندید و گفت: مزرعه در شبهای زمستان با لالایی فرفرهها به خواب میرود.
فردا صبح شکوفه فرفرهها را به مزرعه برد. باد که وزید، فرفرهها چرخیدند. شکوفه به بابا گفت: تا آمدن زمستان مزرعه تنها نیست.
نوشته: فاطمه بختیاری
****************************
مطالب مرتبط