تبیان، دستیار زندگی
قربانِ معرفتت بروم آقا، من که می‌دانم شما راضی نیستی از وضع و حالِ این جانورها. از کله‌ی سحر گندم می‌ریزند جلوشان تا آخرِ شب. خوب، حیوان ناخوش‌احوال می‌شود دیگر....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زیارت کفتر باز!

کبوتر

نمازِ صبح را در حرمِ حضرتِ ابوالفضل خوانده بودم و در ایوانِ یکی از حجره‌های کنارِ صحن نشسته بودم. مردم دورادورِ ضریح را گرفته بودند و هر کس به زبانی زیارتی می‌خواند. صحن از جمعیت خالی بود. همه برای زیارت رفته بودند داخلِ حرم.

آرام آرام کسی از کنارم گذشت. بی‌توجه به من که آن‌جا نشسته بودم. اصلا مرا ندید انگار. صورتی استخوانی داشت و ته‌ریشی چند روزه. یقه‌ی باز و راه‌رفتنی کج و معوج. روبه‌روی گنبد ایستاده بود و حرف می‌زد. مرا نمی‌دید، نزدیک‌تر شدم. با پدرِ فضل نجوا می‌کرد:

  1. - عرب چه می‌فهمد که با این زبان‌بسته چه‌جوری تا کند... (به کبوترهای حرم اشاره می‌کرد.) قربانِ معرفتت بروم آقا، من که می‌دانم شما راضی نیستی از وضع و حالِ این جانورها. از کله‌ی سحر گندم می‌ریزند جلوشان تا آخرِ شب. خوب، حیوان ناخوش‌احوال می‌شود دیگر. هر کاری راهی دارد...

شال سبزی به گردن آویخته بود که رویش نوشته بود: “السلام علیک یا اباالفضل!” شال را از گردن در آورد و رفت میانِ کبوترها. با لحنی غریب صداشان می‌کرد:

  1. - جونم! جونم! پاشو!

کبوترها را پر داد. شال را دورِ سرش می‌چرخاند و سوت می‌کشید. کبوترها آرام آرام شروع کردند دورِ گنبدِ طلایی چرخیدن. مرد جوان شالش را به دورِ گردنش انداخت و با دو دست، دو طرفش را گرفت. سری تکان داد و لب‌خند زد.

  1. - دیدی آقا! هر کاری یک بلدیتی می‌خواهد... حیوان الان سرِ حال می‌آید...

زیارتِ این جوان را بسیار بیش‌تر پسندیدم از زیارت‌های ریاکارانه‌ی خودم. کاش خدا کرم می‌کرد و چیزی از خلوصِ کفتربازِ حرمِ اباالفضل به ما هدیه می‌داد...


نویسنده : رضا امیر خانی