تبیان، دستیار زندگی
روزی در چمنزاری بره کوچولویی با مادرش و خواهر و برادرانش زندگی می‌کرد و چون خیلی بع‌بع می‌کرد به اون می‌گفتند ببعی، در آن نزدیکی چشمه‌ای بود که این چشمه آب خنک و گوارایی داشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روزی در چمنزار

بره کوچولو

روزی در چمنزاری بره کوچولویی با مادرش و خواهر و برادرانش زندگی می‌کرد و چون خیلی بع‌بع می‌کرد به اون می‌گفتند ببعی، در آن نزدیکی چشمه‌ای بود که این چشمه آب خنک و گوارایی داشت.

یک روز ببعی کوچولو رفت سرچشمه تا از آن آب بنوشد که خاله قورباغه را در آنجا دید. ببعی به خاله قورباغه گفت: سلام خاله، چقدر کم‌ پیدایی. در این مدت کجا بودی؟ خیلی وقت بود که ندیده بودمت...

قورباغه گفت: آن طرف‌تر جنگل‌های سبز و خرم است. به آنجا رفته بودم. می‌خواهی ببینی...

ببعی گفت: بله خیلی دلم می‌خواهد به آنجا برویم و بعد با هم به طرف جنگل راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جنگل سبز و خرم رسیدند. بره کوچولو از آنجا خیلی خوشش آمد و شروع کرد به آواز خواندن و رقصیدن و بالا و پایین پریدن ولی ناگهان صدای خاله قورباغه را شنید که گفت: فرار کن... فرار کن... خطر... خطر...

ببعی برگشت تا ببیند چه خبر است که دید خرس بزرگی با عصبانیت جلویش ایستاده و گفت: نفهمیدم به اجازه چه کسی به منطقه من پا گذاشتی؟

خرس بزرگ دست بره کوچولو را گرفت و برد انداختش در زیرزمین خانه‌اش و زندانی‌اش کرد و بهش گفت: من تو را نمی‌خورم ولی بهترین خوراک برای آقا گرگه هستی.

ببعی یک روز کامل را در زندان به سر برد و گریه کرد. آخر شب بچه‌های خرس آمدند و برایش غذا آوردند و دیدند که بره کوچولو گریه می‌کند و خیلی دلواپس مادرش هست، آنها مقداری به او دلداری دادند و رفتند.

فردای آن روز یکی از بچه خرس‌ها آمد که به ببعی سر بزند، که چشمش به زنگوله‌‌ای که دور گردن ببعی بود افتاد و پرسید: این چیه؟ بده ببینم.

بره کوچولو

ناگهان فکر خوبی به خاطر بره کوچولو رسید. آن را در آورد و داد به بچه خرس و گفت: وقتی به گردش رفتی آن را به گردنت ببند. راه که بروی صدای قشنگی می‌کند.

و بعد به بچه خرس گفت: تو تاکنون چمنزار را دیده‌ای؟

اگر بدانی چمنزار چقدر سبز و خرم و قشنگ است. تازه برای بازی کردن هم جای خیلی زیادی داری. دلت می‌خواهد که آنجا را ببینی؟

بچه خرس گفت: بله... حتما و بعد به طرف چمنزاری که بره آدرسش را داده بود رفت. بچه خرس به چمنزار که رسید این طرف و آن طرف پرید و روی چمن نرم غلتید زنگوله هم به گردنش تکان تکان می‌خورد و سر و صدا می‌کرد. آن چمنزار نزدیک خانه بره کوچولو بود. مادر ببعی از گم شدن پسرش خیلی ناراحت و نگران نشسته بود و گریه می‌کرد که ناگهان صدایی شنید و گفت: بچه‌ها ساکت باشید. گوش کنید. مثل اینکه صدای زنگوله گردن ببعی است.

مامان گوسفند با شتاب برای یافتن فرزندش بیرون رفت ولی در چمنزار به جای او خرس کوچکی را دید که خوش و خرم روی چمن‌های سبز می‌غلتید و رفت و او را از زمین بلند کرد و با عصبانیت ازش پرسید: تو این زنگوله را از کجا آوردی؟

خرس کوچولو با ترس جواب داد: زنگوله را خود بره کوچولو که در زندان پدرم است به من داد.

مامان ببعی دست بچه خرس را گرفت و به طرف خانه آنها راه افتادند. خرس بزرگ هم در این مدت هرقدر پسرش را صدا زده و عقب او گشته، پیدایش نکرده بود و خیلی ناراحت و نگران بود و می‌گفت حتما پسر نازنینم گم شده.

در همین حال بره کوچولو به خرس گفت: آقا خرسه به گمانم بدانم که فرزندت کجا رفته و آقا خرسه گفت: کجا رفته... زود باش بگو...

بره کوچولو

بره کوچولو گفت: تو منو آزاد کن تا ببرمت به آن مکان چون همین‌طوری تو نمی‌توانی پیدایش کنی.

خرس در زندان را باز کرد و دست ببعی را گرفت و به طرف چمنزار حرکت کردند. به وسط‌های چمنزار رسیده بودند که مامان گوسفند و آقا خرسه همدیگر را دیدند. بچه‌ها فریاد زدند و هر کدام مادر و پدرشان را صدا کردند. آقا خرسه به گوسفند گفت: زود پسرم را پس بده.

مامان گوسفند گفت: تو اول پسر من را پس بده تا من هم پسرت را پس بدهم.

خرس گفت: پسر تو بی‌اجازه وارد جنگل من شده و باید تنبیه بشه. مامان گوسفند گفت: پسر تو هم زنگوله پسر من را برداشته و وارد چمنزار ما شده و غلت زده. آقا خرسه فکری کرد و دست ببعی را رها کرد. گفت: باشه هر دو آنها کار بد کردند پس از گناهشان می‌گذریم.

بچه‌ها هر کدام به سمت خانه خود رفتند و قول دادند که دیگر بی‌اجازه از خانه بیرون نیایند.

گلنوشا صحرانورد

**********************************

مطالب مرتبط

گوهر گرانبها

یک نقّاشی برای آقای باغبان

گربه‌ی صورتی

بهلول و سجده سقف خانه

هیزم شکن

یه وقت دروغ نگی!

رفتار خوب

یک هدیه زیبا

گل نرگس

چوپان امین

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.