راز صندوقچه
ایاز، وزیر محبوب سلطان محمود، آهسته و آرام در حالیکه سعی میکرد هیچ سر و صدایی بهوجود نیاورد به سوی کلبه چوبی و کهنه ته باغ میرفت. او خبر نداشت که سلیم، یکی از وزیران سلطان، تعقیبش میکند.
سلیم از اینکه میدید ایاز چقدر پیش سلطان عزیز است، خیلی ناراحت بود. همواره به دنبال فرصتی می گشت تا ایاز را از چشم سلطان بیندازد.
روزی یکی از غلامان سلیم که از کینه او به ایاز خبر داشت، دوان دوان پیش او آمد و گفت: جناب وزیر! آیا متوجه شدهاید که ایاز هر روز به کلبه چوبی و کهنهای که در ته باغ پشتی قصر است میرود و ساعتی را در آنجا میگذراند؟!
سلیم گفت: نه برای چه به آنجا میرود؟!
غلام گفت: نمیدانم ولی رفتارش خیلی مشکوک است وقتی به طرف آن اطاقک میرود، با اضطراب اطرافش را نگاه میکند که کسی دنبالش نباشد.
سلیم لبخند موذیانهای زد و گفت: خودم رازش را کشف میکنم!
ایاز، قفل در کلبه را باز کرد و داخل شد. سپس در را دوباره بست.
سلیم آهسته آهسته به کلبه نزدیک شد و از شکاف چوبهای دیوار، به داخل نگاه کرد. داخل کلبه تاریک بود و سلیم به زحمت توانست ببیند که ایاز درحال باز کردن در یک صندوق است. ایاز در صندوق را باز کرد و مدتی داخل آن را نگاه کرد.
چیزهایی را که درون صندوق بود جابجا کرد مثل اینکه زیر لب سخنانی هم میگفت. سپس دوباره در صندوق را بست.
سلیم با سرعت خود را پشت درختان پنهان کرد. ایاز از کلبه چوبی بیرون آمد. در آن را قفل کرد و به دنبال کار خود رفت.
سلیم سری تکان داد و گفت: غلام محبوب سلطان را ببین! حتماً از اعتماد سلطان سوء استفاده کرده و هر روز از خزانه چیزی میدزد و به اینجا میآورد و دراین صندوق پنهان میکند!
سلیم از اینکه بالاخره مدرکی بر علیه ایاز پیدا کرده بود، سر از پا نمیشناخت. با عجله خود را به قصر رساند و نزد سلطان محمود رفت و آنچه را که دیده بود برای او تعریف کرد.
سلطان پرسید: آیا تو دیدی که او جواهر یا چیز قیمتی را داخل صندوقچه بگذارد؟
سلیم با اطمینان گفت: بله جناب سلطان! او طلا و جواهرهای داخل صندوقچه را با دستش زیرورو میکرد و با صدای بلند میخندید. این وزیر بیچشم و رو پاسخ تمام محبتهای شما را با خیانت داده است!
سلطان محمود با اینکه در ته دل به پاکی و بیگناهی ایاز یقین داشت، ولی بر اثر حرفهای سلیم، سخت به فکر فرو رفت. پس از مدتی فکر کرده به سلیم گفت: فردا، در همان ساعتی که ایاز به کلبه میرود، به دنبال من بیا تا با هم او را تعقیب کنیم، به خدا قسم اگر او در حق من چنین ناسپاسی کرده باشد در همان کلبه گردنش را میزنم.
سلیم که از شدت خوشحالی قند در دلش آب میشد، اجازه گرفت و از محضر سلطان بیرون رفت.
روز بعد ایاز باز هم آهسته آهسته سوی کلبه ته باغ به راه افتاد. بیخبر از اینکه سلطان و سلیم او را تعقیب میکنند. وقتی که ایاز داخل کلبه شد و در را بست. سلطان محمود از درز دیوار مشغول تماشای کارهای او شد. ایاز در صندوقچه را باز کرد و مشغول جابجا کردن چیزهای درون آن شد. سلطان دیگر طاقت نیاورد. با لگد محکمی در کهنه کلبه را شکست و داخل شد. ایاز با وحشت برگشت و با چهره خشمگین سلطان روبه رو شد. سلطان محمود در حالی که از شدت ناراحتی میلرزید گفت: داخل آن صندوقچه چه چیزی پنهان کردهای؟! ایاز با ادب و احترام کنار ایستاد و گفت: خودتان تشریف بیاورید و از نزدیک ببینید. سپس نگاه سرزنشآمیز خود را به سلیم دوخت.
سلطان محمود نفسی به راحتی کشید و با لحن آرامی پرسید: برای چه این کفش و لباس را اینجا پنهان کردهای؟
ایاز گفت: من این کفش و لباس را قبل از اینکه وزیر شما بشوم و مورد محبت شما قرار گیرم، میپوشیدم. حالا وضع من خیلی خوب شده است، لباسهای گران قیمت میپوشم و غذاهای خوب میخورم.
جناب سلطان! ترسم از این است که نکند لطف و محبت شما باعث شود من خودم را گم کرده و گذشتهام را فراموش کنم و باورم بشود که واقعاً کسی هستم! من هر روز به اینجا میآیم و این کفش و لباس کهنه را نگاه میکنم و به خود میگویم: ایاز! فراموش نکن که چقدر فقیر و تیره بخت بودی و لطف سلطان تو را از کجا به کجا رساند.ایاز! به شکرانه خوشبختی امروزت، فقیران را فراموش نکن و با آنان مهربان باش. ایاز دیگر چیزی نگفت و خاموش شد.
اشک در چشمان سلطان محمود حلقه زده بود. سلیم از شدت ناراحتی نمیدانست خودش را کجا و پشت کدام درخت پنهان کند.
از آن روز به بعد سلطان محمود و ایاز مثل یک روح در دو بدن شدند.
مثنوی مولوی
**********************
مطالب مرتبط