تبیان، دستیار زندگی
تجارب یک معلم نوآور و یک معلم سنتی در مورد نحوه اداره کلاس درس و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هر لحظه یک کلاس در تو متولد می شود

هر لحظه یک کلاس در تو متولد می شود

اولین باری که دیدمت به تو گفتم: "معلم شده ام."

و تو، توصیه هایی به من کردی. یادت نمی آید؟ گفته بودی:

- نگذار بچه هایت مثل پرچم های برافراشته در رژه ای نظامی باشند."

می خندی و می گویی: "توصیه بدی نیست."

-گفته بودی:"اجازه نده صدایت به شخصیت بچه ها تحمیل شود."

از دیکته و دیکته کردن خوشت نمی آمد. هنوز هم همین طور است.

- گفته بودی: " بگذار ناخودآگاهت تراوش کند."

و من سؤالم همیشه همان بود: "راستی معلم سر کلاس چه طور می تواند بگذارد ناخودآگاهش او را هدایت کند؟"

تو می گویی: "تراوش ناخودآگاه، هنر می آفریند. کار معلم، هنرمندی است."

و من نمی دانم سر کلاس چطور می شود این کار را کرد. کلاس را با برنامه های از پیش تعیین شده اداره می کنند. درس طرح می خواهد، برنامه لازم دارد.

- تو می گویی: "همین طور است. تراوش ناخودآگاه هم طرح و برنامه می خواهد. فقط فرقش این است که تو در برنامه هایت، اول طرح ارائه می کنی، سپس می کوشی بچه های کلاست را با همه نیازها و علاقه ها و استعدادهایشان، در کفش های تنگ برنامه ات بگنجانی. ولی در تراوش ناخودآگاه، اول می آفرینی، سپس برای آن نقشه می کشی. هنر تو جهت دادن به آن چیزهایی است که آفریده شده اند. فقط همین."

این کار سختی است. چگونه می توان به آن یک روند داد؟

- می گویی: "اتفاقاً بر عکس، خیلی هم سخت نیست. به سختی تحمل کفش های تنگ تو نیست. من وقی به کلاس می روم، می بینم، می چشم، حس می کنم، و خود را در فضای سیال کلاس رها می سازم. آن وقت می فهمم که چه باید بگویم. چیزهایی که در ذهن دارم، شروع می کنند به جوشیدن و به یک طرح تبدیل می شوند و خود را به طرزی شگفت انگیز نشان می دهند. آن ها مثل آتشفشان از دل ناخودآگاه من تراوش می کنند. به طرز اعجاب آوری می فهمم که هر چیز سرجایش قرار گرفته است. می دانی در کلاس من کسی پرت نمی زند."

می گویم: "چه طور درس می دهی و چگونه برنامه هایت را با مدرسه تنظیم می کنی؟"

شیوه کارت کمی غیر منتظره است

-"من قبل از کلاس همه چیز را مرتب می کنم، کلاس را در ذهنم می آفرینم و دوباره به هم می ریزم. با یک حالت بلاتکلیفی سر کلاس می آیم و با کمک بچه ها به ذهنم سامان می دهم. می دانی معلم واقعی کلاس آن ها هستند. آن ها هستند که به ذهن من نظم می دهند و بعد با شکوه خاصی می ایستند و به آنچه آفریده اند، افتخار می کنند. بچه ها مرا می سازند، نه من آن ها را."

اگر اشتباه کنید چه می شود؟

- می خندی و می گویی: "این اتفاقی است که بیش تر وقت ها پیش می آید. بچه ها با کوله باری از سوال به خانه می روند. به منابع و درس ها نگاه می کنند و دفعه بعد که می آیند، دیدنی هستند. خطاها و اشتباهات بسیاری را کشف کرده اند و به نکات جدیدی دست یافته اند. از سر و کول هم بالا می روند و مدام تذکر می دهند و راه حل ارائه می کنند. آن روز من از نو ساخته می شوم."

- می گویی: "همیشه یک مدرسه در درونت در حال زندگی است. یک کلاس درس هر لحظه در تو متولد می شود."

- می گویی: روش هایت را ناخودآگاهت، سخاوتمندانه به تو هدیه می کند."

من می گویم: "نقش تو چیست؟"

- می گویی: "فقط به آن ها اعتماد می کنم و هر چیزی را به یک گفت و گو تبدیل می کنم."

می گویم: "چگونه می فهمی کارت درست است یا نه؟ چه روشی را برای ارزشیابی مسائل انتخاب می کنی؟"

- می گویی: "این کار را بچه ها می کنند. آن ها هستند که باید بگویند به آنچه می خواسته اند، رسیده اند یا نه. وقتی آن ها راضی هستند و یا پر از سؤال از کلاس می روند، می فهمم که چیزی در حال شکل گرفتن است؛ یک چیز خارق العاده. من فقط آن ها را باور می کنم."

می گویم: "به نظر می رسد تو کم تر به درس رسمی اهمیت می دهی و همه چیز را به موقعیتی غیر رسمی تبدیل می کنی. پس تکلیف درس بچه ها چه می شود؟"

- می گویی: "من دچار اشتباه بزرگی شده ام."

- می گویی: "تغییر موقعیت، فقط تغییر یک روش است و انتخاب یک راه نو. آدم های نو خود را به شیوه ای نو بازآفرینی می کنند؛ متفاوت با شما. ولی همه چیز را زیر پا نمی گذارند. شما معتقدید که در کلاس درس ساکت می شود درس داد. با یک نظم خاص و آهنین. خوب من این را قبول ندارم. شیوه آموزشتان را نمی پسندم؛ ولی آنچه را می گویید انکار نمی کنم."

می گویم: "یعنی چه کار می کنید."

- می گویی: "شما به ذهن آنان اعتماد می کنید، ولی من به شهودم اعتماد می کنم. شهودم به من می گوید که چه کار باید بکنم و چه گونه."

می گویم: "خیلی عجیب است! چه طور به بچه ها آموزش می دهی تا به ناخودآگاهشان اجازه دهند فوران کند."

- می گویی: این شیوه به پیچیدگی کار شما نیست. فقط اجازه می دهم آنچه را به ذهنشان خطور می کند، بیان کنند. آن ها را روی تخته کلاس می نویسیم و تخته را پر می کنیم از ایده های گوناگون. حرف های خوب و ایده های جالب را کنار می گذاریم و یکراست می رویم روی ایده های بد، ایده های اشتباه. آن قدر ایده های بد و آثار خراب را می خوانیم تا بچه ها بفهمند چه طور تحت تأثیر آثار بد و ایده های غلط قرار نگیرند."

می گویم: "فقط همین!"

تو سرت را تکان می دهی و می گویی: "ابداً!"

- می گویی: "در هر زمینه ای که مرتبط به درس است، مطالعه می کنی و اطلاعات خوبی را جمع آوری و از همان نقطه شروع می کنی. وقتی بچه ها مجذوب اطلاعات جدید و ارتباط موضوعات با هم می شوند، به انتهای کار رسیده ای. بچه ها سرشار از سؤال می شوند و مدام می پرسند و اشکال می گیرند. تازه کار بچه ها شروع شده است."

می گویم: "این تنوع را چگونه می توان سامان داد؟ چگونه این کار را می کنی؟"

- می گویی: "از زندگی واقعی شروع می کنی. از اتفاق های بسیار ساده ای که در زندگی رخ می دهد، شروع می کنی. و یک داستان می سازی. یک نمایش که در آن هر چیزی به موجود جاندار و زنده ای تبدیل شده است."

- می گویی: "در این راه از همه تجربیات واقعی ات استفاده می کنی."

- می گویی: "بچه ها همیشه در شنیدن داستان اشتهای سیری ناپذیری دارند. و تو همه چیز را به داستان تبدیل می کنی. و همه چیز در دل یک قصه به سامان می رسد."

می گویم: "همیشه کار به همین شیوه است؟ عصبانی نمی شوید؟ بد خلقی نمی کنید؟"

- می گویی: "چرا! خیلی هم پیش می آید. همان تراوش ناخودآگاه است. اغلب دچار سردرد می شوم. جنجال در کلاس یک امر طبیعی است. ولی در پایان کلاس، همه محترمانه عیب های همدیگر را نادیده می گیرند."

می گویم: "همین طور ناتمام همه چیز را رها می کنید؟ حرف های آخر را و جواب های درست را نمی دهید؟"

- می گویی: "نه!"

و من می پرسم: "بلاتکلیفی؟"

- می گویی: "بله."

می گویم: "با نوعی آگاهی کامل، اما بسیار بی رحمانه."

- می گویی: "همین طور است! من مثل یک ماما هستم که فقط به زایمان یک مادر کمک می کنم. می ایستم و انتظار می کشم، ولی به جای او درد نمی کشم و البته به جای او زایمان هم نمی کنم. هر کس باید خودش نوزادش را به دنیا بیاورد. فقط در این شرایط است که حس مادرانه دارد و می تواند فرزندش را بزرگ کند. قضاوت بر آن خیلی سخت است. ولی در همین شرایط است که هر کس می تواند خودش را مستقل از دیگری تجربه کند."

منبع

مجله رشد معلم، شماره 4