تبیان، دستیار زندگی
با بیل کوچکی خاک رو جابه جا می کرد و جستجو می کرد، هر چند وقت یک بار هم سرفه های شدیدی می گرفتش که حسابی از نفس می انداختش، چند روز بود حسابی ناراحت بود و ساکت شده بود و با بچه های گروه تفحص زیاد حرف نمی زد، همه چون حال و روزش رو می دونستند زیاد مزاحمش نم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آب قمقمه شفایش داد

قمقمه

با بیل کوچکی خاک رو جابه جا می کرد و در جستجوی چیزی؛ هر چند وقت یک بار هم سرفه های شدیدی می گرفتش که حسابی از نفس می انداختش، چند روز بود حسابی ناراحت بود و ساکت شده بود و با بچه های گروه تفحص زیاد حرف نمی زد، همه چون حال و روزش رو می دونستند زیاد مزاحمش نمی شدند، احمد در زمان جنگ شیمیایی شده بود و بعد از جنگ هم به کار تفحص شهدا در مناطق عملیاتی مشغول بود. اثرات شیمیایی حسابی اذیتش می کرد اما هیچ وقت از این موضوع ناراحت نبود، علت اصلی ناراحتی اون تو این چند وقت مریضی پسر 5 ساله اش مجتبی بود که مبتلا به سرطان خون بود و این چند هفته حالش بدتر شده بود و باید شیمی درمانی می شد، دکترها گفته بودند مریضی مجتبی احتمالاً از اثرات شیمیایی هم است. رو این حساب احمد حسابی زجر می کشید، چرا که خودش رو مسئول بیماری مجتبی می دونست. خیلی نذر و نیاز کرده بود ولی نتیجه نگرفته بود. فردا مجتبی باید برای اولین بار برای شیمی درمانی به بیمارستان می رفت و بستری می شد. اون روز احمد خیلی ناراحت بود همش تو فکر بود و با بی حوصلگی کار می کرد، دم دمای غروب بود و آخرای کار، چند روز بود شهیدی پیدا نکرده بودند و اون روز هم مثل روزهای قبل. و این هم خودش مزید بر غم و غصه احمد شده بود. علی اکبر راننده بیل مکانیکی که از دوستای صمیمی احمد بود، کنار گودال حفاری نشسته بود و داخل رو نگاه می کرد، احمد گفت: برای امروز کافیه، امروزم هیچی، خدا و دنیا و شهدا همه با هم از ما رو گرفتند و نگاهمون نمی کنند. علی اکبر با ناراحتی گفت: احمد این چه حرفیه می زنی؟ از تو دیگر توقع نیست، توکلت کجا رفته، صبر کن، صبر کن یه بیل دیگه بزنم و بعد می ریم. علی اکبر ماشین رو روشن کرد و یه گوشه از گودال رو کند همین که بیل از دیواره جدا شده یه تیکه از یه چفیه پوسیده معلوم شد، همه پریدند توی گودال و صلوات فرستادند. احمد شروع کرد با بیلش دور و بر شهید رو تمیز کردن و آروم آروم کنارش رو خالی کردند، احمد بغضش گرفته بود و چشم هاش پر از اشک بود بالاخره طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه کردن – آخه من که همه زندگیمو برای خدا و شما گذاشتم، آخه با انصاف ها چرا به دادم نمی رسین، مجتبی من فردا داره می ره زیر یک مشت ماده شیمیایی که ته خط می کشدش، ای خدا...

احمد این ها رو با هق هق گریه می گفت و می کند، کسی هم چیزی بهش نمی گفت همه با احمد همدرد و هم غصه بودند احمد فقط همین یه بچه رو داشت و از وقتی که مجتبی به دنیا آمده بود تمام ذکر و خیرش، شیرین کاری های مجتبی و این جور حرف ها بود  و خیلی به مجتبی وابسته بود. بچه های تفحص هم مجتبی رو خیلی دوست داشتند و بهش عادت کرده بودند دور شهید رو کم کم خالی کردند، پلاک نداشت. گم نام بود ولی از لباس و چفیه و سربند پوسیده ایش معلوم بود از نیروهای ایرانیه یه قمقمه آب هم همراهش بود، استخوان هایش جوری بودند که انگار خودش رو دور قمقمه جمع کرده است و محکم برای حفظ قمقمه تلاش می کنه، پیکر شهید رو بیرون آورند، الله اکبر، قمقمه اش هنوز آب داشت، آبِ تر و تازه، هر کدوم از بچه ها قمقمه رو گرفتند به نیت تبرک یه ذره از آبش رو به لب هاشون زدند، دستِ آخر هم احمد قمقمه رو توی جیب اورکتش گذاشت تا با بقیه وسایل تحویل بده، پیکر شهید رو در تابوت گذاشتند و به مقر انتقال دادند و کار اون روز با پیدا کردن اون شهید تمام شد. احمد به خونه رفت و با همسرش سلام و احوالپرسی سردی کرد و به کنار مجتبی که گوشه اتاق توی رخت خوابش خوابیده بود رفت، مجتبی رو بوسید و نوازشش کرد و کنار مجتبی دراز کشید و بعد از چند دقیقه خود احمد هم خوابش برد. یک دفعه احمد روی صورتش احساس خنکی و خیسی کرد، از خواب پرید، صورت و لباس هاش خیس شده بود، مجتبی قمقمه رو از جیب احمد که یادش رفته بود اون رو تحویل بده در آورده بود، لب های مجتبی خیس بود انگار که از آب خورده باشه و بقیه رو هم  که روی احمد ریخته بود. احمد لبخندی زد و قمقمه رو از مجتبی گرفت. احمد احساس عجیبی توی خودش حس کرد. فردا که مجتبی رو برای شیمی درمانی به بیمارستان بردند دکتر گفت یکی از برگه های آزمایش مجتبی گم شده و باید دوباره آزمایش خون بگیرند، دکتر دستور آزمایش فوری رو داد، مجتبی اون روز حسابی سرحال بود و با زبون کوچکش می گفت و می خندید. بعد از چند ساعت جواب آزمایش حاضر شد، دکتر برگه رو گرفت و به سمت بخش شیمی درمانی حرکت کرد و در بین راه نگاه کوتاهی به برگه انداخت و یک دفعه مثل ماشینی که ترمز دستی اش را کشیده باشی جا در جا وسط سالن میخکوب شد و با تعجب تکرار می کرد، امکان نداره، چه اتفاقی افتاده با این بچه چی کار کردین. احمد گفت: آقای دکتر به خدا کاریش نکردیم طفل معصوم رو، همون دستورات خودتون رو ... . دکتر حرف احمد رو قطع کرد و گفت: نه جان من، نیست، اثری از سرطان توی آزمایش نیست، بچه ی شما سالم سالم هست، شیمی درمانی دیگر برای چی...

دنیا دور سر احمد چرخ می خورد، اشک سراسر صورتش رو گرفته بود، احمد یا حسینی گفت و دیگر نتونست طاقت بیاره و بی حال افتاد. چند بار آزمایشات رو تکرار کردند مجتبی خوب خوب بود آب قمقمه و عنایت اون شهید گمنام که انگار اون قمقمه رو برای احمد در درونش نگه داشته بود، کار خودش رو کرده بود و مجتبی سالم و سرحال شده بود. احمد بعد از اون روز حتی یه سرفه هم نکرد و بدون اینکه به دکتر برود می دونست که خودش هم شفا گرفته، اون آب، اون قمقمه شفا بود. شفا.

* هر گونه برداشت از اثر تحت هر عنوان بدون ذکر نام نویسنده و منبع ممنوع است.

* این داستان ساخته و پرداخته تخیل نویسنده است

هنر مردان خدا

میلاد حیدری