گوریل نارگیلی
یکی بود، یکی نبود. در جنگل سبز و پر درختی چند گوریل زندگی میکردند. آنها با هم دوست بودند. از صبح تا شب از شاخهها آویزان میشدند و بازی میکردند. موز و نارگیل میخوردند و سرو صدا راه میانداختند.
اسم یکی از گوریلها، نارگیلی بود. او با گوریلهای دیگر فرق داشت. نارگیلی جز بازی کردن، کار دیگری را هم دوست داشت. آن کار، فکر کردن بود! او بیشتر وقتها از شاخه درخت بلندی آویزان میشد و به درختها، سبزهها، زمین و آسمان نگاه میکرد و فکر میکرد.
گوریلهای دیگر، وقتی او را اینطور میدیدند، میخندیدند. مسخرهاش میکردند. آنروز هم وقتی گوریلها او را دیدند که آویزان شده است، فریاد زدند: نارگیلی اینقدر فکر نکن! نکند خوابت برده است؟
نارگیلی با صدای کلفتش گفت: نخیر! بیدار بیدارم! فقط دارم فکر میکنم. دلم میخواهد به همه چیز با دقت نگاه کنم و فکر کنم.
گوریلها خندیدند. از این شاخه به آن شاخه پریدند و گفتند: فکر میکند؟! چه حرفها!
گوریل انگوری گفت: آخر فکر کردن به چه دردی میخورد؟ چه کار مسخرهای! به نظر من تو گوریل تنبلی هستی.
گوریل خپله گفت: به هیچدردی هم نمیخوری. وقتی اینطوری آویزان میمانی و فکر میکنی، خیلی خندهدار میشوی.
و باز خندیدند. گوریل سیاهه گفت: شاید میخواهی کار مهمی انجام دهی که اینقدر فکر میکنی.
گوریل نارگیلی تابی خورد. مثل قبل به آرامی گفت: اصلاً هم نمیخواهم کار مهمی انجام دهم وقتی اینطوری آویزانم و به زمین و آسمان نگاه میکنم، خوشحالم! وقتی فکر میکنم، از خودم خوشم میآید و احساس غرور میکنم.
گوریلها باز هم گفتند و خندیدند، نارگیلی را مسخره کردند و بعد از آنجا رفتند. نارگیلی روی شاخه تاب خورد و با خود گفت: بیخود میگویند. من دلم میخواهد با دقت به همه چیز نگاه کنم. روی شاخه تاب بخورم و به اتفاقهای دور و برم فکر کنم، اینکه کار بدی نیست!
روزها گذشت. بهار رفت و تابستان آمد. مدتها بود باران نمیبارید. رودخانه بزرگ روز به روز کم آب و کم آبتر شد، تا سرانجام کاملاً خشک شد. درختان و سبزهها از گرما خشک شده بودند. هوا هر روز گرمتر میشد. زمین از گرما ترک ترک شده بود.
روزی از روزها نارگیلی رو به گوریلها کرد و گفت: خوب گوش کنید! میخواهم موضوع مهمی را به شما بگویم. جنگل خطرناک شده است!
گوریلها خندیدند و گفتند: بس کن نارگیلی! آن قدر از آن شاخه آویزان بودهای که دیوانه شدهای!
نارگیلی خیلی جدی گفت: شوخی و مسخرگی را کنار بگذارید. نگاه کنید هوا چقدر گرم شده! درختها و سبزهها چقدر خشک و زرد شدهاند! هوا روز به روزگرمتر میشود. میترسم به خاطر گرمی زیاد هوا و خشکی برگها و درختها جنگل آتش بگیرد. باید هر چه زودتر از اینجا برویم.
گوریل خپله با خنده گفت: هه هه... نارگیلی خیالاتی شده. پرت و پلا میگوید.
ولی بقیه گوریلها چیزی نگفتند. نارگیلی از شاخه پایین پرید و گفت: خداحافظ، من رفتم!
بعد، راهش را کشید و رفت. گوریلها از گرما دهانشان خشک شده بود. هاج و واج روی شاخههای درخت نشسته بودند. به نارگیلی نگاه میکردند که از آنجا دور میشد.
گوریل انگوری گفت: یعنی راستی راستی رفت؟
گوریل سیاهه گفت: شاید راست بگوید و جنگل واقعاً آتش بگیرد. هوا هیچوقت اینقدر گرم نبوده است. نگاه کنید! سبزهها و درختها خشک خشکند.
گوریل انگوری گفت: من هم رفتم. خداحافظ.
بقیه هم یکی یکی گفتند:
- منم...
- منم...
آنها از شاخهها پایین پریدند. به دنبال نارگیلی دویدند و گفتند: صبر کن نارگیلی، ما هم آمدیم.
فقط گوریل خپله روی شاخه درختی مانده بود. او که دورو برش را خالی دید، فریاد زد: کجا؟ من هم آمدم!
گوریل نارگیلی و بقیه گوریلها چند شب و چند روز راه رفتند. رفتند و رفتند تا به رودخانه پرآبی رسیدند. نارگیلی به دوروبرش نگاه کرد و گفت: بالاخره به جای خوبی رسیدیم.
بعد روی چوبی نشست و به آن طرف رودخانه رفت بقیه گوریلها هم به دنبال او رفتند. همه با هم حرف میزدند و میخندیدند. ناگهان گوریل خپله فریاد زد: نگاه کنید... دود... آتش...!
بقیه گوریلها با تعجب فریاد زدند: وای!... چه دودی!
جنگل خشک آتش گرفته بود. گوریلها با تحسین به نارگیلی نگاه کردند و گفتند: تو گوریل عاقلی هستی! جان ما را نجات دادی.
گوریل خپله گفت: اگرتو نبودی، الان همه ما به گوریل کباب تبدیل شده بودیم.
نارگیلی لبخندی زد و همه با هم به طرف درختهای بلند و سبز به راه افتادند.
نوشته: مژگان شیخی
**********************************
مطالب مرتبط