سایههای جنگجو
مادر، در کنار پسر کوچکش نشسته بود و برای او لالایی میخواند تا به خواب برود.
پسرک با چشمهای باز، در تاریکی به مادرش نگاه میکرد.
مادر که دیگر از لالایی خواندن خسته شده بود، گفت: پس چرا نمیخوابی پسر عزیزم؟
پسر در جای خود نشست و گفت: مادر! من میترسم.
مادر پرسید: میترسی؟ از چه چیز میترسی؟
پسر گفت: هر شب وقتی که شما چراغ را خاموش میکنید و از پیش من میروید، سایههای وحشتناکی روی دیوار ظاهر میشوند که مرا خیلی میترسانند.
مادر لبخندی زد و گفت: صبر کن! الان یک چیزی برایت میآورم که بتوانی با کمک آن، با این سایههای ترسناک بجنگی!
آنگاه از اطاق بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت. دست پسرش را در دست گرفت و سنگ کوچکی درون دست او گذاشت و گفت: هر وقت سایهها آمدند، این سنگ را به سوی آنها پرتاب کن. سایهها خیلی ترسو هستند و زود فرار میکنند!
پسرک در حالیکه به صورت مادرش خیره شده بود گفت: ولی مادر! سایههای روی دیوار هم حتما مادری دارند.
اگر مادر آنها هم مثل شما سنگی به آنها داده باشد، آنوقت چکار کنم؟!
مثنوی مولوی
**********************************
مطالب مرتبط