تبیان، دستیار زندگی
در زمان‌های قدیم- مثل زمان خودمان- گاهی سیل می‌آمده و خانه و زندگی روستایی‌ها را از بین می‌برده است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

در زمان‌های قدیم- مثل زمان خودمان- گاهی سیل می‌آمده و خانه و زندگی روستایی‌ها را از بین می‌برده است و یا گاهی زمین لرزه‌ای باعث خرابی‌هایی می‌شده و خانه و کاشانه گروهی از مردم را نابود می‌کرده است. در چنین لحظه‌هایی، گروه زیادی آواره و خانه به دوش می‌شدند. و باز در چنین لحظه‌های تلخی انسان‌های نیکوکاری پیدا می‌شده‌اند که به یاری درماندگان و آوارگان می‌شتافته‌اند. آری یکی از این سیل‌ها در زمان‌های قدیم آمده و روستاهای زیادی را ویران کرده بود وعده‌ی زیادی خانه به دوش شده بودند. دو جوانمرد نیکوکار به شهر رفته بودند تا از مردم شهر کمک‌های مالی بگیرند و به مردم آواره کمک کنند. آن دو جوانمرد خانه به خانه و کوبه کو می‌گشتند و از حال زار مردم سیل زده برای مردم شهر می‌گفتند و برای آن مردم شهر می‌گفتند و برای آن مردم بیچاره تقاضای کمک می‌کردند. هر کسی به اندازه‌ی توانایی خود کمک می‌کرد. آن دو جوانمرد به همه‌ی خانه‌های شهر سر زدند و وقتی می‌خواستند به طرف روستاهای سیل زده حرکت کنند، یکی از آنها گفت: سیل زده حرکت کنند، یکی از آنها گفت: ما به همه‌ی خانه‌ها سر زدیم و تقاضای کمک کردیم، جز یک خانه.

دوستش پرسید: کدام خانه؟ تا آنجا که من یادم می‌آید به همه‌ی خانه‌ها سرزدیم!

جوانمرد اول گفت: به خانه‌ی فلان مرد ثروتمند نرفتیم!

جوانمرد دوم خندید و گفت: آه، همان ثروتمند خسیس را می‌گویی؟ که حتی جان به عزراییل هم نمی‌دهد؟ مگر او را نمی‌شناسی. در بین مردم معروف است که آب از دستش نمی‌چکد. یعنی تاکنون کسی ندیده است که او به کسی کمک کرده باشد!

جوانمرد اول گفت: با حرف مردم که نمی‌شود درباره‌ی دیگران قضاوت کرد، چه ضرری دارد که سری به او بزنیم؟ ما که تا اینجا آمده‌ایم، امتحانش ضرری ندارد!

جوانمرد دوم گفت: باشد، برویم و به خانه‌ی او هم سری بزنیم. ولی من مطمئنم که او یک تکه چوب خشک هم به ما نمی‌دهد!

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

القصه، آن دو جوانمرد به در سرای مرد ثروتمند خسیس رفتند. در حیاط باز بود. در زدند، جوابی نیامد. ناگهان صدای داد و فریاد مرد ثروتمند را شنیدند که داشت با خدمتکارش دعوا می‌کرد و با عصبانیت می‌گفت: مگر من به شما سفارش نکرده‌ام که در مصرف هر چیزی صرفه‌جویی کنید، و هیچ‌ چیزی را بیرون نریزید؟

آن دو جوانمرد شنیدند که خدمتکار در جواب گفت: ارباب، ما خدمتکارها که همیشه به سفارش شما عمل کرده‌ایم. حالا مگر چه اتفاقی افتاده است که این گونه عصبانی شده‌اید؟

ارباب گفت: این یک دانه چوب کبریت را می‌بینی که در دست من است؟

خدمتکار گفت: آری می‌بینم، مگر چه شده است؟

ارباب گفت: این را از توی حیاط یافته‌ام. یک دانه چوب کبریت سالم که استفاده نشده است.

خدمتکار گفت: ارباب، به خاطر یک دانه چوب کبریت ناقابل خودتان را ناراحت کرده‌اید؟ آخر یک دانه چوب کبریت چه ارزشی دارد؟

ارباب گفت: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. دیگر تکرار نشود؟ دو جوانمرد وقتی حرف‌های ارباب و خدمتکار را شنیدند، خواستند برگردند، که جوانمرد اول گفت: بهتر است برویم داخل و ارباب را ببینیم!

جوانمرد دوم گفت: ای بابا، مگر نشنیدی که او به خاطر یک دانه چوب کبریت، ناقابل چه قشقرقی راه انداخته بود؟ آن وقت انتظار داری که او بیاید و برای کمک به مردم سیل زده پولی به ما بدهد؟ زهی خیال باطل!

جوانمرد اول گفت: بیا برویم. امتحانش که ضرری ندارد. ما تکلیف خودمان را انجام می‌دهیم، خواه یاری‌مان کند خواه نکند!

دو دوست جوانمرد، دوباره در زدند. خدمتکار آمد دم در و آن دو جوان را پیش اربابش برد. آن دو، قضیه را برای ارباب باز گفتند. ارباب با ناراحتی به فکر فرو رفت و لحظه‌ای بعد گفت: آری خبرش را شنیده‌ام، بیچاره مردم سیل زده، خدا کمک‌شان کند!

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

دو جوانمرد گمان کردند که منظور ارباب این است که من نمی‌توانم کمکی بکنم و باید خدا آن مردم بیچاره را کمک کند! برای همین راه افتادند که بروند، اما ارباب با تعجب پرسید: کجا می‌روید؟

دو دوست جوانمردی ایستادند. ارباب خدمتکارش را صدا زد و گفت: این دو جوان نیکوکار حتما خسته و گرسنه‌‌اند. غذایی برای آنها بیاور و از آنها پذیرایی کن تا غذا بخورند و استراحتی بکنند من هم می‌روم و زود برمی‌گردم. ارباب این را گفت و وارد اتاقی شد.

خدمتکار از آن دو جوان پذیرایی مفصلی کرد. کمی بعد، ارباب با دو کیسه پر از سکه‌های زر برگشت و کیسه‌ها را به آن دو جوانمرد سپرد و گفت: امیدواریم که این سکه‌ها کمک کوچکی به آن مردم غم دیده بکند. آن دو جوانمرد به شدت شگفت‌زده شده بودند و اصلا نمی‌دانستند چه بگویند.

چون آن مرد ثروتمند خسیس به تنهایی بیش از همه‌ی مردم شهر، به آنها کمک کرده بود. آن دو از مرد ثروتمند تشکر کردند و وقتی می‌خواستند راه بیفتند، جوانمرد اول رو به ارباب گفت: ای مرد سخاوتمند سوالی از تو دارم!

ارباب گفت: بپرس!

قصه‌ی یک دانه چوب کبریت

جوانمرد اول گفت: ما دم در، ناخواسته حرف‌های تو را با خدمتکارت درباره‌ی آن یک دانه چوب کبریت شنیدیم و این، جای شگفتی دارد که کسی که به خاطر یک دانه چوب کبریت بی‌ارزش آن‌طور ناراحت می‌شود، و آن وقت چنین کمک هنگفتی به مردم سیل زده می‌کند!

مرد ثروتمند لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. لحظه‌ای بعد سربلند کرد و گفت: صرفه‌جویی و قناعت سرچشمه‌ی ثروت است. اگر من آن گونه درباره‌ی یک دانه چوب کبریت بی‌ارزش سخت‌گیری نکنم، نمی‌توانم در زمانی که کمک به مردم رنجدیده لازم است، چنین بخششی بکنم. صرفه‌جویی دلیل خسیس بودن نیست. بسیاری از مردم به خاطر چنین رفتاری مرا مردی خسیس می‌دانند، اما ...

جوانمرد دوم گفت: دیگر لازم نیست ادامه بدهید ارباب، آنچه که باید بفهمیم، فهمیدیم. خداوند جزای خیر به شما بدهد!

آن دو جوانمرد از مرد ثروتمند- از طرف مردم- تشکر کردند و با خوشحالی به سوی روستاهای سیل زده به راه افتادند. چنین مردانی در روزگار ما هم هستند.

نوشته: جعفر ابراهیمی

***************************

مطالب مرتبط

افسانه‌ی شهر یک چشمی‌ها 

عجب اشتباهی

گوهر گرانبها

پندهای پرنده

پادشاه و دلقک

لبخندهای امام عسكری علیه السلام

خداوند به همه‌ی کارهای خوب پاداش می‌دهد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.