فرشتهی خواب
روزی از روزها، یک مامان پسرش را خواباند و برای خرید به بازار رفت. مامان میخواست زود برگردد؛ اما کارش طول کشید. پسرکوچولو وقتی بیدار شد، هیچکس در خانه نبود، شروع کرد به گریه، صدایی شنید که با مهربانی میگفت: گریه نکن، کوچولو!
پسر کوچولو نگاه کرد؛ اما کسی را ندید. صدا گفت: من اینجا هستم؛ این بالا. من فرشتهی خواب بچههایی هستم که وقتی بیدار میشوند، پایین میآیم. میآیی با هم بازی کنیم؟
پسر کوچولو بلندتر گریه کرد و گفت: من مامانم را میخواهم.
فرشته گفت: بیا بازی کنیم تا...
پسر کوچولو گفت: نه، من مامانم را میخواهم.
فرشته گفت: پس بیا مامان بازی کنیم.
پسر کوچولو باز هم گریه کرد. فرشته به شکل مامان در آمد. پسر کوچولو را بغل کرد و با صدای مامان گفت: نترس عزیزم! من اینجا هستم. و از یخچال برای او شیر و بیسکویت آورد. بعد برایش با مهربانی یک قصّه گفت.
پسر کوچولو توی بغل فرشته خواب مادرش را دید که صدایش میزد. وقتی بیدار شد، فرشته را صدا زد؛ ولی او را ندید.
مادر کنارش نشسته بود، موهایش را نوازش میکرد و برایش قصّهی فرشته کوچولوهای مهربان را میگفت. پسر کوچولو خندید و گفت: پس فرشته کجا رفت؟ و مادرش هم خندید.
نوشته: مسلم ناصری
**************************
مطالب مرتبط