حاصل درخت کاشته نشده
پادشاهی همراه خدمتکاران و خدمتگزارانش، از کنار دهی میگذشت. کنار زمینی، پیرمردی خمیده را دید که صورتش از آفتاب سوخته بود. پیرمرد، بیلی در دست داشت و زمین را میکند.
پادشاه، طناب اسبش را کشید و اسب ایستاد. چند لحظه به کار کردن پیرمرد نگاه کرد و گفت: ای پیرمرد، در این سن و سال و با این همه خستگی، باز هم با عذاب زمین را بیل میزنی، از هر تار ریشت، قطرههای عرق میچکد. با این حال، باز هم کار میکنی؟
پیرمرد گفت: میخواهم نهال بکارم.
پادشاه با تعجب پرسید: نهال میکاری؟ پایت لب گور است. تا این نهال بزرگ بشود و حاصل بدهد، تو دیگر زیر خاکی. چرا باید زحمتی بکشی که نفعی از آن نبری و حاصلش را نچینی؟
پیرمرد جواب داد: دیگران زحمت کشیدند و درخت کاشتند و درختهایشان سبز شد و ما محصولشان را خوردیم. حالا من زحمت میکشم تا محصولش را دیگران بخورند.
پادشاه از این حرف پیرمرد خوشش آمد و به وزیرش دستور داد که به او، صد سکه طلا بدهد. پیرمرد طلا را گرفت. آن را به پادشاه نشان داد و گفت: ای پادشاه بزرگوار و ای سلطان بخشنده، این حاصل زحمت من است، میبینی که گرفتم!
پادشاه از تعریف پیرمرد خوشحال شد و به وزیرش دستور داد تا صد سکه دیگر، طلا به او بدهند. پیرمرد، صد سکه دیگر را گرفت و گفت: عجب درختی سبز کردم. در یک سال، دو بار محصول داد.
پادشاه از سخنان پیرمرد آنچنان خوشش آمد که رو به وزیرش کرد و میخواست باز هم بگوید که صد سکه طلا به او بدهند؛ که وزیرش باعجله گفت: پادشاها، اگر زود از این پیرمرد دور نشویم، دیگر در خزانه پادشاهی پولی نخواهد ماند.
پادشاه خندید.
اسبش را هی کرد و از آنجا دور شد.
هدیه شریفی
ماهنامه سروش کودکان
****************************
مطالب مرتبط