پرواز مترسک
مترسک، توی مزرعه تنها بود. هر روز طلوع و غروب خورشید را تماشا میکرد.
از بس یکجا ایستاده بود، خسته شده بود.
هیچ پرندهای با او دوست نمیشد. فقط پرواز آنها را از دور میدید و حسرت میخورد.
یک روز که با خودش حرف میزد آهی کشید و گفت: کاش من هم مثل این پرندهها پرواز میکردم و همه جا را میدیدم.
پرندهای حرفهای او را شنید و خبر تنهایی مترسک را پیش پرندههای دیگر برد.
پرندهها با یکدیگر تصمیمی گرفتند. روز بعد بدون ترس نزدیک مترسک رفتند و همه با صدای بلند به او گفتند: مترسک جان، دیگر غصه نخور، ما تو را برای گردش به آسمان میبریم.
مترسک با تعجب به آنها گفت: شما از من نمیترسید؟ پرندهها گفتند: حالا دیگر نمیترسیم، چون میدانیم تو خیلی تنها هستی. پس حاضر باش تا برویم.
پرندهها به مترسک نزدیک شدند و هر کدام از یک طرف، او را گرفتند و به آسمان بردند.
مترسک احساس شادی میکرد، و باد لای موهایش پیچید، سبک شده بود. پیش خودش گفت: وای از این بالا میشود همه جا را دید بعد با صدای بلند به پرندهها گفت: من از اینکه با شما دوست شدم خوشحالم و حالا میتوانم آسمان صاف و آبی و تمیز و زمین سرسبز را ببینم. من نمیدانستم همه جا اینقدر زیباست.
یکی از پرندهها گفت: البته، آسمان همیشه به این صافی و تمیزی نیست، چون بعضی از آدمها با بیدقتی خود آسمان آبی را آلوده میکنند.
پرندهی دیگری هم گفت: زمین هم همیشه به این سرسبزی و پاکی نیست، چون بعضی از آدمها هم زمین را خشک میکنند، جنگلها را از بین میبرند و حتی آنها را کثیف و آلوده هم میکنند.
مترسک گفت: کاش آدمها بدانند که همهی ما بخصوص خودشان هم به این آسمان صاف و آبی و زمین سرسبز و پاک احتیاج داریم.
پرندهها گفتند: اگر همین جوری پیش برود کمکم جایی برای زندگی برای همه باقی نمیماند.
مترسک به پرندهها گفت: بهتره که منو به روی زمین ببرید؛ من امروز خیلی خوشحال شدم از شما متشکرم چون دیگر تنها نیستم و دوستان خوبی مثل شما دارم.
ساعتی بعد مترسک سر جایش بود و پرندهها هم از او خداحافظی کردند و رفتند.
از آن به بعد مترسک دیگر تنها نبود و گاهی با دوستانش برای گردش به آسمان میرفت.
نوشته: فرشته اصلانی
**************************
مطالب مرتبط
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)