روز خوب عید
تلویزیون داشت کارتونهای مخصوص روز عید رو نشون میداد. ولی پریسا حواسش جای دیگهای بود. پریسا به مامان خیره شده بود. آخه مامان بعد از تمام شدن نمازش، کتاب دعاش رو باز کرد و با گریه، دعا و زیارت میخوند. تازه مامان روزه هم بود. پریسا بلند شد و رفت سرش رو گذاشت روی زانوی مامان و به صورت مامان نگاه کرد. مامان لبخندی به او زد و اشکهاش رو پاک کرد.
پریسا گفت: مامان مگه نگفتی امروز عیده؟. مامان جواب داد: آره دخترم امروز یکی از بزرگترین عیدهای ما شیعیان است. پریسا پرسید: خوب پس چرا شما گریه میکنی؟. مامان آهی کشید و گفت: بخاطر مظلومیت حضرت علی (ع). پریسا دوباره پرسید: مگه امروز عید حضرت علی (ع) نیست؟ مامان خندید و پریسا رو تو بغلش گرفت و بوسید. بعد گفت: امروز روزیه که پیامبر ما از طرف خدا مأمور شد تا حضرت علی رو به عنوان جانشین خودش معرفی کنه. پریسا پرسید: برای چی؟ مامان جواب داد: چون خدا نمیخواست که بعد از پیامبرش مردم پراکنده بشن و راهشون رو گم کنن. نگاه پریسا به تلویزیون افتاد. جشن قشنگی تو استودیو گرفته بودن. بچهها دست میزدن و یه عالمه بادکنک دور و برشون بود. یه نفر با یه ظرف شیرینی از بچهها پذیرایی میکرد. یه دفه پریسا یادش اومد که مامان ناهار هم نخورده بنابراین پرسید: مامان خوب پس چرا روزه گرفتی؟ الان که ماه رمضون نیست. مامان گفت: همهی مسلمونایی که دوستدار حضرت علی (ع) هستند به شکرانه این روز با ارزش که اولین امامشون براشون مشخص شده روزه میگیرن. بعد مامان در حالی که جانمازش رو جمع میکرد گفت: دخترم بهتره ما هم حاضر شیم. پدرت که بیاد میریم خونه عمه. پریسا با خوشحالی پرید بالا و گفت: آخ جون آره میدونم میریم دیدن حسین آقا شوهر عمه که سیّده. الان عمه یه عالمه از اون شیرینیهای خوشمزهاش پخته. پس زود بریم تا تموم نشده. مامان که حسابی خندهاش گرفته بود پریسا رو که هنوز داشت بالا و پایین میپرید، بغل کرد و بوسید.
پریسا به زحمت تونست بابا و مامان رو راضی کنه تا سبد گل قشنگی رو که بابا خریده بود اون بگیره دستش و بده به حسین آقا. اما وقتی عمه رو دید سبد رو گذاشت زمین و پرید بغل عمه و دوتایی همدیگه رو حسابی بوسیدن. بعد وقتی رفت طرف حسین آقا که بهش سلام کنه و عید رو تبریک بگه یه هو گفت: ... پس گل کو؟ همه خندیدن. پریسا اطرافش رو نگاه کرد. وای یه عالمه مهمون دورتا دور اتاق پذیرایی نشسته بودن. پریسا خیلی از اونا رو اصلاً نمیشناخت. بعضیها بلند شدن و با دعای خیر و صلوات خداحافظی کردن که برن. حسین آقا هم ازلای قرآن به همه عیدی میداد. فرقی نمیکرد بچه بودن یا بزرگ. عیدی همه یه جور بود. یه اسکناس پنجاه تومانی با یه علامت آبی روشن. پریسا دلش میخواست زودتر عیدیش رو بگیره ولی باید صبر میکرد. چند تا مهمون جدید هم اومدن و یه عده دیگه پا شدن رفتن. شیرینیهای خوشمزه مخصوص عید هم رسید. پرسیا موقتاً موضوع عیدی رو فراموش کرد و دهنش رو شیرین کرد.
وقتی حسین آقا عیدی پریسا رو بهش داد فوری به علامت آبی رنگش نگاه کرد. روش با مهر یه چیزی نوشته بود. به محض اینکه از خونهی عمه چند قدمی دور شدن، پریسا از بابا پرسید: بابایی اینجا چی نوشته؟
بابا گفت: نوشته عید غدیر خم بر شما مبارک
پریسا باز پرسید: غدیر خم یعنی چی؟ بابا جواب داد: غدیر خم اسم یه جاییه. همونجایی که پیامبر تو راه برگشتن از آخرین سفر حجش، همه مسلمونا رو جمع کرد و بالای یه بلندی رفت و دست حضرت علی (ع) رو بلند کرد و به مردم گفت که هر کس من رهبر و مولای اونم بدونه که بعد از من علی (ع) رهبر و مولاشه و چون توی اون محل این اتفاق مهم و با شکوه افتاد اسم امروز رو گذاشتن عید غدیر خم. پریسا دوباره نگاهی به اسکناس تا نخورده و مهر قشنگ روش انداخت بعد دستش رو از تو دست بابا در آورد و روبروی مامان ایستاد و پول رو به مامان داد و گفت: مامان میشه اینو یه جایی برام نگه داری؟ میخوام هر وقت میبینمش یاد عید غدیر و حضرت علی (ع) بیفتم. مامان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. میتونی اونو بذاری لای آلبومت. بعد اسکناس صاف و مهردار رو گذاشت توی کیفش. پریسا نگاهی به آسمان صاف و مردم شاد دور و برش انداخت و دوباره شروع کرد به سوال کردن. بابا چرا پیامبر تو غدیر خم ایستاد؟ چرا دست حضرت علی (ع) رو بلند کرد؟ بابا چرا مردم باید امام داشته باشن؟ اون وقتی که حضرت علی (ع) انتخاب شد مردم چیکار کردن؟ بچه هم همراهشون بود؟ بابا حضرت علی (ع) چیکار کرد؟ چرا میگن حضرت علی مظلومه؟ بابا چند تا عید دیگه مثل امروز داریم؟ بابا چرا...؟ بابا چه جوری...؟»
یه دسته گنجشک با هم پرواز کردن و روی درختهای دور و بر نشستن و شروع کردن به جیک جیک. انگار اونا هم میخواستن یه جوری خودشون رو توی این گفتگو قاطی کنن. نسیم خنکی وزید و یواشکی خودش رو تو صدای گنجشکها قایم کرد.
نوشته: فرشته اصلانی
**********************
مطالب مرتبط