دروغ از دروازه تو نمی رود!
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. چرا؟
شاید چون فکر میکرد خودش از همه باهوشتر است و هیچ دروغگویی نمیتواند او را فریب بدهد.
آدمهای زیادی آمدند و دروغهای بزرگی گفتند و او را خنداندند. پادشاه دروغ همهی آنها را رو کرد و گفت اینها دروغهای سادهای بود.
تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند که پادشاه مجبور شود او را به دامادی خودش بپذیرد و دخترش را به او بدهد. جوان باهوش پولی تهیه کرد و به سراغ سبد باف شهر رفت و از او خواست که خارج از دروازهی شهر بنشیند و سبد بزرگی ببافد که از دروازهی شهر بزرگتر باشد و از دروازه رد نشود. بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید آن را بشنوید و هم آن را ببینید.
پادشاه پرسید: چه کار باید بکنم؟
جوان گفت: با من به دروازهی شهر بیایید.
پادشاه پذیرفت و با همراهانش به سوی دروازهی شهر رفتند. جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بودند.
جوان زیرک گفت: ای پادشاه! پدر شما پیش از مرگ به پول زیادی احتیاج داشتند و از پدر من خواستند که این مبلغ را به ایشان قرض دهند. پدر من هم هفتبار این سبد را پر از سکه و طلا کرده و برای پدر شما فرستادند.
حالا اگر فکر میکنید که راست میگویم پس سکههای طلا را به من پس بدهید. اما اگر فکر میکنید دروغ میگویم پس باید دخترتان را به من بدهید.
پادشاه هر چه فکر کرد دید چارهای ندارد.
تسلیم جوان زیرک شد و او را به دامادی پذیرفت.
از آن زمان به بعد هر کس دروغ بزرگی بگوید می گویند: دروغش از دروازه تو نمیآید.
نوشته: شیدا دهقان
مجله شکوفه سیب
****************************
مطالب مرتبط
آب قیمتی ندارد، آبرو مثقالی هزار تومان است