تبیان، دستیار زندگی
دیدم همه چیز به عالم غیب مربوط است که چسبیده به بازار...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خسی در میقات (قسمت دوم )

از سفر نامه مکه جلال آل احمد

قسمت اول این مطلب را مطالعه بفرمایید

كعبه

همان روز شنبه

مكه

این سعی میان «صفا» و «مروه» عجب كلافه میكند آدم را. یكسره برت می‌گرداند به هزار و چهار صد سال پیش. به ده هزار سال پیش. با “هروله”اش (كه لی لی كردن نیست، بلكه تنها تند رفتن است.) و با زمزمه بلند و بی‌اختیارش؛ و با زیر دست و پا رفتن‌هایش؛ و بی“خود”ی مردم؛ و نعلین‌های رها شده؛ كه اگر یك لحظه دنبالش بگردی زیر دست و پا له میشوی؛ و با چشم‌های دودوزنان جماعت، كه دسته دسته بهم زنجیر شده‌اند؛ و در حالتی نه چندان دور از مجذوبی میدوند؛ و چرخهایی كه پیرها را میبرد؛ و كجاوه‌هایی كه دو نفر از پس و پیش بدوش گرفته‌اند؛ و با این گم شدن عظیم فرد در جمع. یعنی آخرین هدف این اجتماع؟ و این سفر...؟ شاید ده هزار نفر، شاید بیست هزار نفر، در یك آن یك عمل را می‌كردند. و مگر می‌توانی میان چنان بیخودی عظمایی به سی خودت باشی؟ و فرادا عمل كنی؟ فشار جمع میراندت. شده است كه میان جماعتی وحشت زده، و در گریز از یك چیزی،‌ گیر كرده باشی؟ بجای وحشت “بیخودی” را بگذار، و بجای گریز “سرگردانی” را؛ و پناه جستن را. در میان چنان جمعی اصلا بی‌اختیار بی‌اختیاری. و اصلا “نفر” كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزار چیست؟...

یمنی‌ها چرك و آشفته موی و با چشم‌های گود نشسته، و طنابی به كمر بسته، هر كدام درست یك یوحنای تعمیدی كه از گور برخاسته. و سیاه‌ها درشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضای بدن حركت‌كنان. و زنی كفش‌ها را زیر بغل زده بود و عین گم شده‌ای در بیابانی، ناله‌كنان میدوید. و انگار نه انگار كه اینها آدمیانند و كمكی از دستشان برمی‌آید.

و زنی كفش‌ها را زیر بغل زده بود و عین گم شده‌ای در بیابانی، ناله‌كنان میدوید. و انگار نه انگار كه اینها آدمیانند و كمكی از دستشان برمی‌آید.

و جوانكی قبراق و خندان تنه میزد و میرفت. انگار ابلهی در بازار آشفته‌ای. و پیرمردی هن هن كنان در میماند و تنه می‌خورد و به پیش رانده میشد. و دیدم كه نمیتوانم نعش او را زیر پای خلق افتاده ببینم. دستش را گرفتم و بر دست‌انداز میان “مسعی” نشاندم؛ كه آیندگان را از روندگان جدا می‌كند. یك دسته از زنها (10ـ15 نفری بودند) بر سفیدی لباس احرام، پس گردنشان نشان گذاشته بودند. نقش رنگی بنفشه‌ای گلدوزی شده را. و هر یك احرام دیگری را از كمر گرفته؛ بخط یك دنبال مطوف میرفتند.

كعبه و قربانى در مثنوى «طاقدیس»

نهایت این بیخودی را در دو انتهای مسعی می‌بینی؛ كه اندكی سر بالاست و باید دور بزنی و برگردی. و یمنی‌ها هر بار كه میرسند جستی میزنند و چرخی، و سلامی بخانه، و از نو...كه دیدم نمی‌توانم. گریه‌ام گرفت و گریختم. و دیدم چه اشتباه كرده است آن زندیق میهنه‌ای یا بسطامی كه نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیفكند. یا دست كم خودخواهی خود را...حتی طواف، چنین حالی را نمی‌انگیزد. در طواف بدور خانه، دوش بدوش دیگران بیك سمت میروی. و بدور یك چیز می‌گردی. و می‌گردید. یعنی هدف هست و نظمی. و تو ذره‌ای از شعاعی هستی بدور مركزی. پس متصلی. و نه رها شده. و مهمتر اینكه در آنجا مواجهه‌ای در كار نیست. دوش بدوش دیگرانی. نه روبرو. و بیخودی را تنها در رفتار تند تنه‌های آدمی می‌بینی. یا از آنچه بزبانشان می‌آید می‌شنوی.

یك حاجی در حال “سعی” یك جفت پای دونده است یا تند رونده، و یك جفت چشم بی‌“خود”. یا از “خود” جسته. یا از “خود” بدر رفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلكه وجدان‌های برهنه.یا وجدانهایی در آستانه چشمخانه‌ها نشسته و بانتظار فرمان كه بگریزند.

اما در سعی، میروی و برمیگردی. بهمان سرگردانی كه “هاجر” داشت. هدفی در كار نیست. و درین رفتن و آمدن آنچه براستی می‌آزاردت مقابله مداوم با چشم‌ها است. یك حاجی در حال “سعی” یك جفت پای دونده است یا تند رونده، و یك جفت چشم بی‌“خود”. یا از “خود” جسته. یا از “خود” بدر رفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلكه وجدان‌های برهنه. یا وجدانهایی در آستانه چشمخانه‌ها نشسته و بانتظار فرمان كه بگریزند. و مگر می‌توانی بیش از یك لحظه باین چشم‌ها بنگری؟ تا امروز گمان می‌كردم فقط در چشم خورشید است كه نمی‌توان نگریست. اما امروز دیدم كه باین دریای چشم هم نمی‌توان...كه گریختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتی می‌بینی كه از چه سفری چه بی‌نهایتی را در آن جمع می‌سازی. واین وقتی است كه خوش بینی.

کعبه

و تازه شروع كرده‌ای. و گرنه می‌بینی كه در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم كمتری. عیناُ خسی بر دریایی. ـ نه؛ در دریایی از آدم. بل كه ذره خاشاكی، و در هوا. بصراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بتركانم... مگر كور باشی و “سعی” كنی.

از “مسعی” كه درآمدی بازار است. تنگ بهم چسبیده. گوشه‌ای نشستم و پشت بدیوار “مسعی” ، داشتم با یكی ازین “كولا”ها رفع عطش می‌كردم و بچیزی كه جایی ازیك فرنگی خوانده بودم؛ به قضیه “فرد” و “جماعت” می‌اندیشیدم. و باینكه هر چه جماعت دربرگیرنده “خود” عظیم‌تر، “خود” به صفر نزدیك شونده‌تر.

می‌دیدم “من” شرقی كه در چنین مساواتی در برابر عالم غیب، خود را فراموش می‌كند و غم خود را؛ همان است كه در انفراد بحدّ تمایز رسیده خود در اعتكاف،‌ دعوی الوهیت می‌كند. عین همان زندیق میهنه‌ای یا بسطامی و دیگران. و جوكیان هند نیز. و می‌دیدم كه این “من” بهمان اندازه كه در اجتماع خود را “فدا می‌كند” در انفراد “فدا می‌شود”.

می‌دیدم “من” شرقی كه در چنین مساواتی در برابر عالم غیب، خود را فراموش می‌كند و غم خود را؛ همان است كه در انفراد بحدّ تمایز رسیده خود در اعتكاف،‌ دعوی الوهیت می‌كند. عین همان زندیق میهنه‌ای یا بسطامی و دیگران. و جوكیان هند نیز. و می‌دیدم كه این “من” بهمان اندازه كه در اجتماع خود را “فدا می‌كند” در انفراد “فدا می‌شود”.

یوگا در آخرین حد ریاضت، بهچه چیز غیر از این میرسد؟ ـ كه رضایت خاطری بدهد به ریاضت كش، كه اگر در دنیای عمل و كشف خارج از این تن، او را دستی نیست؛ نقش اراده خود را بر تن خود كه می‌تواند بزند! و پس چه فرقی هست میان اصالت فرد و اصالت جمع؟

در “سعی” از بند خویش می‌گریزیم و عملی می‌كنیم كه هدفش انتفای “خویش” است. چه در ذهن و چه در وجود. و با “یوگا” در بند “خویش” میمانیم. یعنی چون در خارج از حوزه تن خویش قدرت عمل نداریم به حوزه كوچك و حقیر اقتدار بر تن خویش اكتفا می‌كنیم. در “سعی” سلطه جمع را می‌پذیریم؛ اما فقط در برابر عالم غیب. و در “یوگا” سلطه جمع را بصفر می‌رسانیم؛ اما باز در برابر عالم غیب. و اگر آمدی و ازین مجموعه، “عالم غیب” را گرفتی، آنوقت چه خواهد ماند؟... درین دستگاه كه ماییم، “فرد” و “جمع” هیچكدام اصالت ندارند.

تصویری از طواف مردم دور کعبه

اصالت در عالم غیب است كه ببازار چسبیده. و اكنون زیر پای كمپانی افتاده. و فرد و جمع دو صورت‌اند گذرا، در مقابل یك معنی‌دهنده ابدی؛ اما دو روی. تنها در چنین حوزه‌ای است كه “آیت‌الله” و “ظل‌الله” معنی پیدا می‌كند. ما چه فـُرادا و چه باجتماع، در دنیای كشف و عمل را بروی خود بسته‌ایم. و حال آنكه چه فرد و چه جمع وقتی معنی پیدا می‌كند كه از فرد به جمع، بقصد كشفی و عملی روانه شوی یا بعكس.

عین آن داعی قبادیانی. و گرنه هزار و چهار صد سال است كه ما “سعی” می‌كنیم. و هزاران سال است كه اعتكاف و انزوا و چله‌نشینی داریم. اما نه بقصد كشف. خود بسنده بودن طرف دیگر سكه خود فدا كردن است. و حال آنكه این خود،‌ اگر نه بعنوان ذره‌ای كه جماعتی را میسازد، حتی “خود” هم نیست. اصلا هیچ است. همان خسی یا خاشاكی، اما (و هزار اما...) در حوزه یك ایمان. یا یك ترس. و آنوقت همین، سازنده از “اهرام” تا دیوار چین. و خود چین. و این یعنی سراسر شرق. از هبوط آدم تا امروز...


خسی در میقات - جلال آل احمد