تبیان، دستیار زندگی
قرار شد برای تصرف فاو، قبل از عملیات والفجر هشت، جاده‌ی «اروند كنار» بهسازی شود و جاده‌های آنتنی برای تردد كامیون‌ها و وسایل نقلیه‌ی سنگین مهندسی (لودر و بولدزر) كشیده شود. برای این كه ماشین‌ها از تیررس دشمن در امان باشند، نیاز بود در كناره‌ی اروند، دیوار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نماز مشكوك

نماز

قرار شد برای تصرف فاو، قبل از عملیات والفجر هشت، جاده‌ی «اروند كنار» بهسازی شود و جاده‌های آنتنی برای تردد كامیون‌ها و وسایل نقلیه‌ی سنگین مهندسی (لودر و بولدزر) كشیده شود. برای این كه ماشین‌ها از تیررس دشمن در امان باشند، نیاز بود در كناره‌ی اروند، دیواره‌ای احداث شود و چون جاده‌ای نبود و منطقه هم به خاطر نهرهای متعدد و آبیاری درختان و جزر و مد، باتلاقی بود، ناچار كامیون‌ها می‌بایست خاك را روی همین جاده كه در عرض اورند رود بود می ریختند و بچه‌ها خاك را داخل كیسه می‌ریختند و روی كتفشان به جلو حمل می كردند. از هر گردان چند نفر نیروی داوطلب مطمئن كه فكر مرخصی رفتن نداشتند نیاز بود. از گردان ما هم چند نفر برای این كار انتخاب شدند.

یك روز برای سركشی از پیشرفت كار وارد منطقه شدم. با تعجب دیدم بچه‌هایی كه عمدتاً برای قرار گرفتن در صف اول نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند هر كدام به تنهایی زیر یك نخل نماز می‌خوانند و رغبتی به نماز جماعت نشان نمی‌دهند، برایم خیلی جای سوال بود كه چرا به این شكل عمل می‌كنند. كنجكاوی‌ام گل كرد. یكی از آن‌ها را تعقیب كردم. دیدم از بس گونی خاك را روی شانه‌هایش حمل كرد، شانه‌هایش زخمی و خونین شده است. همه، وضعشان به همین شكل بود، هیچ كدام هم نمی خواستند دیگری متوجه حال‌شان شود. تنهایی پشت نخل‌ها می‌رفتند و لباس‌هایشان را عوض می‌كردند و نماز می‌خواندند. یكی از این بچه‌ها، آقا سجاد بود. یك جوان خوش سیما كه به خاطر همین سجده‌های طولانی كه گاهی نیم ساعت طول می‌كشید، بچه‌ها اسمش را آقا سجاد گذاشته بودند. یكی از شب‌ها كه بچه ها داشتند گونی‌های خاك را حمل می‌كردند، خمپاره‌ای از طرف دشمن شلیك شد و یكی از تركش‌ها به آقا سجاد اصابت كرد. بچه‌ها در طول راه در آن تاریكی، وقتی از كنارش رد می‌شدند، فكر می كردند یكی از بچه‌ها خسته شده و دارد استراحت می‌كند. بعد از مدتی متوجه شدند آقا سجاد نیست. زیر گونی خاك را نگاه كردند، دیدند آقا سجاد به حالت سجده روحش به آسمان پركشیده است.

***

رزمنده دروغگو!

یكی از ساختمان‌های دشمن حالت خاصی داشت. وقتی آن جا را تصرف كردیم فهمیدیم كه دارای زیرزمین مخفی است. با هر زحمتی بود راه ورودی زیرزمین را پیدا كردیم.

آن‌ جا مقر عراقی‌‌ها بود. یك عراقی درشت هیكل هم با خیال راحت پشت میز نشسته بود و با دستگاه‌هایش ور می‌رفت.

وقتی او را به اسارت در آوردیم، یكی از بچه‌ها كه عربی می‌دانست از او خواست تا كار با دستگا‌ه‌ها را به او یاد بدهد.

اسیر را به عقب انتقال دادیم. آن برادر رفت پشت دستگاه‌ها و شروع كرد به مخابره‌ خبرهای غیر واقعی. هر جا كه نیروهای ما بیشتر و سرحال‌تر بودند را به عنوان مكان‌های قابل تصرف به عراقی‌ها معرفی می‌كرد. آ‌ن‌ها هم چند بار پاتك كردند و دست خالی بازگشتند. یك روز بعد، از آن طرف، كاغذی مخابره شد كه پر بود از فحش و بد و بیراه برای آن برادر رزمنده‌ی  كه باعث آسیب و خسارت عراقی‌ها شده بود.

راوی: محمدرضا جعفری