ماه و ماهی
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی میکرد. حوض در حیاط خانهای بود که هیچکس در آن خانه زندگی نمیکرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمیکند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمیکنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کردهاند و من تنها و گرسنه ماندهام. ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمیکند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه میکند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آنروز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکهنان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب. ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیهی نان را خورد و رفت. از آنروز به بعد، کلاغ، هر روز با تکهای نان خشک به کنار حوض میآمد و آن را در آب حوض خیس میکرد. ماهی سهم خود را میخورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه میکرد، میدانست که خدا به او نگاه میکند. ماهی تنها نبود، همانطور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
مرجان کشاورزی آزاد
بر گرفته از: دوست خردسالان
*********************************
مطالب مرتبطدرینگ درینگ... تلفن زنگ می زنه ! ( داستان)
توجه: پاسخ پرسش زیر را در این لینک بیابید