تبیان، دستیار زندگی
باغ‌ پسته رو به کمتر از نصف قیمت به من فروختند.....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

محرمانه؛ فقط زمین‌داران بزرگ بخوانند!!
باغ پسته

هوای ملسی بود. طبق معمول گربه چاقه که دیگه خانگی شده بود، لبه دیوار برای خودش قدم می‌زد.

«دخترمو می‌بینی سمیه خانم، چه دوچرخه سواریی می‌کنه؟»

باز عباس آقا بود که با لذت تموم دختر 5/2ساله‌اش رو تماشا می‌کرد و پزشو می‌داد. حقم داشت، یه دونه دختر بود و دردونه.

***

سایه باباته حسش می‌کنی؟

افطار که کردیم به نظرم رسید بد نیست بریم تو حیاط بنشنیم، بچه‌ها هم دوچرخه بازی کنند. بماند که مهدی ما با آنکه پسر بود و همسن مائده، اما هنوز مثل اون و روجک بلد نبود پدال بزنه. خداییش کار مائده حرفه‌ای بود و پز دادنم داشت.

داشتم سیب قرمز توی بشقابم رو ورانداز می‌کردم و بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کردم که صدای عباس‌آقا منو به خودم آورد:

کاش ما هم حیاط داشتیم، ببین خانوم، مائده چقدر شاده. بعد رو کرد به همسرم : آقا رضایی می‌دونی من همیشه فکر می‌کنم اگه بابای من یه پشتوانه‌ای، پولی، چیزی برای من گذاشته بود من الان وضعم این نبود. امّا اون خدا بیامرز هیچی نگذاشت و رفت.

حیاط

با شنیدن این حرفش، حالم بدجوری گرفته شد. آخه چرا اون این‌طوری فکر می‌کرد؟ شایدم حق داشت، شاید اگر منم جای اون بودم. همین‌طوری فکر می کردم.

با خنده بهش گفتم: عباس‌آقا! شما که جزو زمین‌داران بزرگی. حالا جداً یه سوال می‌کنم. تو رو خدا اول خوب فکر کنید بعد جوابمو بدید. پشتوانه شما کیه یا چیه؟

بعد چند لحظه سکوت سردرد دلش واشد: من؟ من پشتوانه‌ای ندارم. شما برای آقا رضایی پشتوانه‌ای، تحصیل کرده‌ای! کار می‌کنی!! اما من هیچی. نه پولی و نه هیچ چیز دیگر.

زن و شوهر بی‌غل وغش و مهربونی بودن اما حیف که عباس‌آقا فکر نکرد با این حرفش ممکنه خانومش رو برنجونه.

عباس‌آقا! من یه دوست دارم اونم مثل شما فرزند شهید، به نظر من آدم خوشبختیه و من همیشه فکر می‌کنم این بابا شه که خیلی هواشو داره. درست مثل دخترعموم و البته دقیقا مثل شما. به نظرم پدرای شما خیلی هوا تونو دارند.

مگه بابای شما خودش کجا زندگی می‌کرد، مگه چی داشت که برای شما نگذاشت تازه با این همه...

اینجا بود که انگاری عباس‌آقا به غیرتش برخورده باشد ،دوید تو حرفم که نه منظورم این نبود. آره من همه زندگیمو از بابام دارم، همسرمو، مائده رو، باغی رو که دارم، راستی ماجراشو می‌دونین؟

یه روز یک نفر زنگ زد خونمون که من اصلاً نمی‌شناختمش، دقیقا همون روزی بود که توی فروش مغازه کوچکم که تنها دارائیم بود، یک کلاه گشاد سرم رفته بود و توخونه که نشسته بودم از غصه ضربان قلبم رو خودم حس می‌کردم. دیگه داشتم دیوونه می‌شدم هیچی نداشتم، همه چیزم را از دست داده بودم.

پشت خط مردی بود که احوال کل خانواده رو از من پرسید: مادرم، برادرم ،خودم .متوجه شدم بر خلاف من، اون همه ما رو خوب می‌شناسد.

پیرمرد

بهم گفت: ببینم تو نمی‌خوای باغ بخری؟ این حرفش بدجوری حالمو گرفت. تو دلم گفتم: اینم ما رو گرفته تو این اوضاع بی‌ریخت پولم کو، که باغ بخرم.

اینقدر اصرار کرد که آخر از روی کنجکاوی با خانومم و مائده پا شدیم رفتیم پیشش، دامغان.

یه مرد ریش سفید، آروم و نورانی. چقدر به دل می‌نشست، همرزم بابام بود. با پادرمیونی و اصرار بی‌اندازه اون باغ‌ پسته دوهزار متری رو به کمتر از نصف قیمت به من فروختند. به صاحب باغ گفت: کجا یدا...خان ؟ حواست هست؟ پسر حسنه‌ها ! حالا نوبت ماست که تلافی کنیم. یدا... خان هم به خاطر بابام قبول کرد. زمانی بود که آقای احمدی‌نژاد برای ساخت و ساز روستایی وام قرض‌الحسنه می‌‌داد. اما اون وام 2 تا ضامن می‌خواست و منم که توی دامغان کسی رو نداشتم. دوباره همون همرزم بابام کمک کرد و دو تا ضامن برام جور کرد. بازم بابام اومده بود وسط. با اون وام خونه توی باغ رو ساختم. حالا هر وقت می‌ریم اونجا، مائده کلی تو باغ بازی می‌کنه.

به خاطر همین باغه بود که من راه و بیراه به شوخی بهشون می‌گفتم: زمین داران بزرگ.

این‌ بار من که اشکم رو به زور توی حلقه چشمانم نگه داشته بودم که بیرون نریزه، دویدم تو حرفش که:

عباس‌آقا! بازم بگو بی‌پشتوانه‌ای،کی تو این دوره زمونه زمینشو به کمتر از نصف قیمت می‌فروشه.کی به همین راحتی ضامن کسی که نمی شناسه میشه؟! سایه باباته حسش می‌کنی؟

سایه شقایق

کدوم بابا برای پسرش این‌طوری تمام و کمال مایه می‌گذاره؟ اونم دقیقاً زمانی که مستأصل شده بودی. سایه باباته، حسش می‌کنی؟

خوش به حالت که اینقدر هوا تو داره. بابای شما نیست و همیشه هست.

همه برای چند دقیقه ساکت شدیم بوی گل‌های یاس بیشتر توی حیاط پیچیده بود.انگار اون لحظه تو حیاط ما هم سایه حسن آقا افتاده بود.

عباس‌آقا با یه لبخند و نگاه آروم گفت:

خودمونیم هاعجب پشتوانه‌ای دارم. خدایا شکرت.

فاطمه شریعتمدار
تبیان - هنر مردان خدا