تبیان، دستیار زندگی
آنچه در ادامه می آید خاطراتی از شهید میثمی است - از خودم بدم مى آد. خسته شدم از بس رفته م براى شهدا سخنرانى كرده م. داشتیم مى رفتیم مراسم شهید كلهر. چشم هاش پر از اشك شد. گفت «هفته ى پیش رفتم مقر، دیدم كلهر نشسته، بلند بلند گریه مى كنه. پرسیدم چى ش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از خودم بدم می آید

شهید حجه الاسلام میثمی
آنچه در ادامه می آید مجموعه ای از خاطرات شهید عبدالله میثمی است.

حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها 

سه تایى با هم یك حجره گرفتند; عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها. آن روزها مى گفتند «طلبه را چه به كارهاى سیاسى؟ سیاست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دین مى كند. هر كس برود دنبالش، از عبادت كم مى آورد.»

اما این حجره جور دیگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلامیه پخش كردن و كتاب سیاسى خواندن هم جاى خودش.

***

فرداى عروسى رفت جبهه

تا مهمان ها بیایند براى مراسم عقد، توى اتاق تنها بودیم. مُهر خواست. گفتم «تا نگید چرا مى خواید نماز بخونین نمى دم.»

گفت «خدا به من همسر داد. مى خوام نماز شكر بخونم.»

شب عروسى به مادر گفت «فكر نكنین حالا كه زن گرفتم، خونه نشین مى شم. زندگى من جبهه است.»

فرداى عروسى رفت جبهه.

***

از خودم بدم مى آد

- از خودم بدم مى آد. خسته شدم از بس رفته م براى شهدا سخنرانى كرده م.

داشتیم مى رفتیم مراسم شهید كلهر.

چشم هاش پر از اشك شد. گفت «هفته ى پیش رفتم مقر، دیدم كلهر نشسته، بلند بلند گریه مى كنه. پرسیدم چى شده؟ تعریف كرد چه قدر از نیروهاش شهید شده ن. بیش تر از همه براى میررضى مى سوخت. نمى دونم چرا گفتم. اما گفتم غصه نخور. تو اولین كسى هستى از میون ما، كه مى رى پیش میررضى.»

به محاسنش دست كشید و گفت «دیگه دلم مى خواد خدا توى همین عملیات مزد منم بده.»

شهید میثمی

***

بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى كرد 

همه نماز جماعتش را دوست داشتند. زیاد طولش نمى داد. اگر مى دید یا مى شنید امام جماعتى نمازش طولانى است، تذكر مى داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب شهادت مى كرد. عوضش نمازهاى فُرادایش را آهسته مى خواند، با سجده هاى طولانى و گریه هاى زیاد.

***

مى گن ما آخوندیم، نباید كار كنیم 

رفته بود همه جا را پر كرده بود كه «آخوندها مى گن ما آخوندیم، نباید كار كنیم.»

كلافه بود. او كه هیچ وقت كارى نمى كرد كه جداى از دیگران حساب شود، حالا این بلا سرش آمده بود. خودش را سرزنش مى كرد كه چرا به حرف این مثلاً رفیق، گوش داده است.

آزاد كه شده بود، خانه مان از جمعیت خالى نمى شد. دسته دسته مى آمدند دیدنش. یك خروار ظرف كنار آشپزخانه جمع شده بود.

صبح یك ظرف نمانده بود روى زمین. نصفه شب همه را شسته بود. كسى بیدار نشده بود.

از زندان كه آزاد شد، ده روز نكشید. بند و بساطش را جمع كرد، با یك ضبط و چند تا كتاب، رفت شهركرد.

***

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت 

میثمى چفیه اى كه وسایلش را توى آن پیچید، زده بود زیر بغلش.

منتظر فرمان ده ایستاده بود كه باش برود خط.

اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه كم حرف مى زد، حتا از این جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد.

***

زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا 

بلند شد. از سنگر رفت بیرون كه وضو بگیرد و برنگشت. یك تركش ریز خورده بود به سرش.

حضرت زهرا را خیلى دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ى او را كه مى خواند، به سومین زهرا كه مى رسید، دیگر نمى توانست ادامه بدهد.

تركش كه خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا.