حمله راه زن ها
چهار مرد مسافر، خسته و گرسنه، بیآنکه پول یا غذایی همراه داشته باشند وارد شهر شدند.
مردم شهر با تعجب به آن چهار مرد ژولیده و خاکآلود نگاه میکردند.
مرد بازرگانی جلو آمد و از آنها پرسید: شما که هستید؟ از کجا میآیید؟ چرا اینقدر ضعیف و رنگ پریده هستید؟ چه اتفاقی برایتان افتاده؟
یکی از آن چهار مسافر گفت: ما همراه کاروانی مسافرت میکردیم. از شهری به شهر دیگر میرفتیم و خرید و فروش و تجارت میکردیم. چند روز پیش وقتی که کاروان ما برای استراحت در بیابانی توقف کرد، ما چهار نفر برای انجام کاری از کاروان دور شدیم. وقتی برگشتیم با صحنه وحشتناکی روبرو شدیم. مرد بازرگان پرسید: چه صحنهای؟
مرد مسافر آهی کشید و گفت: راهزنها به کاروان ما حمله کرده و همه را از بین برده بودند. هر چه پول و طلا داشتیم همه را غارت کرده و حتی آب و غذایی نیز باقی نگذاشته بودند. ما ماندیم و بیابانی خشک و ترسناک که حتی نمیدانستیم از کدام راه باید برویم. روزها با ناامیدی در بیابان راه رفتیم تا اینکه خدا یاریمان کرد و ما را به شهر شما رساند. مرد بازرگان دست در جیب کرد و یک درهم بیرون آورد و به مرد مسافر داد و گفت: با این پول میتوانید برای خود غذایی تهیه کنید. مرد مسافر با خوشحالی تشکر کرد و نزد دوستانش رفت. مرد بارزگان نیز به راه خود رفت.
هنوز مسافت زیادی از آنها دور نشده بود که صدای داد و فریاد به گوشش رسید. برگشت و دید که آن چهار نفر با هم گلاویز شده و با مشت و لگد به جان هم افتادهاند.
با عجله به طرف آنها دوید و با کمک مردم، آنها را از هم جدا کرد. وقتی آرام گرفتند پرسید: برای چه با هم دعوا میکنید؟
مرد مسافری که یک درهم را گرفته بود گفت: من به همراهانم گفتم که با این پول مقداری انگور بخریم و بخوریم، هم تشنگیمان بر طرف میشود و هم گرسنگیمان، ولی هر کدام از اینها چیز دیگری غیر از انگور میخواهند.
یکی میگوید: عناب میخواهم. دیگری میگوید: اٌزٌم میخواهم. این یکی هم که چشمهای آبی دارد مرتب میگوید: استافیل، استافیل.
بازرگان که مرد دنیا دیدهای بود با شنیدن این حرفها لبخندی زد و گفت: کمی صبر کنید تا مشکل شما را حل کنم. سپس به مغازه میوه فروشی رفت و طبقی انگور شیرین خرید و نزد آنان برگشت. هر چهار مسافر خسته با دیدن انگورها، شاد شدند. مسافر سیاه چرده و درشت هیکل با خوشحالی سری تکان داد و گفت: عناب! مسافر رومی که چشمهای آبی داشت گفت: استافیل! مرد ترک زبان هم با رضایت لبخندی زد و گفت: اٌزٌم!
بازرگان رو به مرد فارس کرد و گفت: شما چهار نفر یک چیز میخواستید ولی چون زبان هم را نمیفهمیدید کارتان به دعوا کشید!
آنگاه چهار مسافر خسته با لذت مشغول خوردن انگورهای شیرین شدند.
برگرفته از کتاب: مثنوی مولوی
***************************
مطالب مرتبط
لبخندهای امام عسكری علیه السلام
خداوند به همهی کارهای خوب پاداش میدهد
توجه: پاسخ سؤال زیر را در این لینک بیابید.