فکه ، سرزمین رملهای سرخ
و فکه ، حکایت آن وادی خشک و سوزان ... بقیع!
و فکه ، تجلی کربلا ... و صد و بیست تن صنوبر پرپر شده ی بوستان ولایت ، تجلی گران حماسه "ارواح التی حلت بفناک"!
ولی عجبا که چه زیبا عطشان سربازان مطیع مطلق مهدی فرو نشست و چه عاشقانه در میان رملهای داغ و سوزان فکه ، جام می از دست ساقی نوشیدند و سیراب شدند و بالهای خسته خویش را گشودند و رفتند و رفتند و رفتند ...
تا اوج ...
پر کشیدند ... !
و صدای هلهله کروبیان آن هنگام که بال در بال یکدیگر گشوده بودند و عروج بی قرارانه فرزندان زهرا را جشن می گرفتند ، در ملکوت اعلی طنین افکنده بود . به راستی که مقام قرب الهی گوارای وجودشان...!
و چه شباهت عجیبی میان این پاداش و اجر سعی هاجر است ، آن هنگام که در پی یافتن آبی ، چشمه ای برای احیای حیات و فرونشاندن عطشان لبهای خشکیده ی طفل بی گناهش ، اسمعیل ، مضطربانه این سو و آن سو بین صفا و مروه می دوید ، اما فریب سرابهای دنیایی را نمی خورد . و سعی بین مروه و صفا یعنی سعی بین خوف و رجا ، و خوف و رجا یعنی دو بال نیرومند برای سیر در ملکوت اعلی و قربتا الی الله...!
آری ، زمزم ! پاداش تلاش هاجر بود در زیر پاهای کودکانه اسمعیل ، وقتی شروع به جوشیدن نمود !...
آه ... ای فکه، ای وادی اجر سعی هاجر بین مروه و صفا !
ای فکه، ای قصه پر غصه و مکرر کربلا !
ای فکه، ای سراسر ترنم حضور بی حضور فرزند زهرا !
ای فکه، ای همنوای "امن یجیب" مردان خدا !
ای فکه، ای ترانه غمناک حکایت دلهای مردان غزل سرا!
ای فکه، ای تربت مطهر ! ... ای میعادگاه فرزندان صدیقه اطهر !
برجای جایت بوسه میزنم ، چرا که ذره ذره ی خاکت ، همان جای پای پرندگان زخم خورده از عداوت بی دریغ شیطان است .
آه بگو ... ای سرزمین رملهای سرخ ! بگو که که چگونه صدای غریبانه شقایقها را شنیدی و در برابر این همه جنایت و مظلومیت تاب آوردی و تب نکردی و نسوختی و هیچ نگفتی ! ...
و شاید هم سوختی ...آری، سوختی! ... چنانکه رملهای داغت تجلی گر سوختنت بودند و تو باید می سوختی از شهود جنگی نابرابر و ناجوانمردانه ! ... و تو باید می سوختی از غربت اسلام ! ... و در پس آن می گریستی ، همچنانکه مهدی می گرید و چهره مبارکش خیس می شود از اشک اضطرار !
ومهدی ...
آن عزیزترین یار غائب زمان ! که اکنون قلب نازنینش از داغ غربت اسلام جراحتی عظیم برداشته و در حالیکه بر بیچارگان خلایق یعنی بشریت! اشک می ریزد ،خود نیز برای ظهور خویش دست به دعا برداشته ! و من می دانم ... و یقین دارم ، که او عین ظهور است و شاهد هر آنچه نامشهود ! و این منم که غائبم !!!
پس ای خدای بزرگ ! از تو می خواهم که دل تنهایم را به ظهور او برسانی ...
الهم عجل لولیک الفرج ...
نویسنده:شریفی نیا
هنر مردان خدا
برای یافتن پاسخ سوال زیر اینجا را کلیک کنید