ساعت شروع کرد به تیکتاک کردن
* امروز صبح چند بار که به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم، دیدم ساعت 6 است. فهمیدم باطری ساعت تمام شده است. رفتم و به مامان گفتم. مامان چهارپایه را آورد و زیر ساعت گذاشت. بعد هم از آن بالا رفت و ساعت را پایین آورد. باطری کهنهی ساعت را دور انداخت و یک باطری نو جای آن گذاشت. ساعت شروع کرد به تیکتاک کردن. مامان گفت: ساعت چند است؟
به ساعت مچیام نگاه کردم و گفتم: 30/11.
مامان عقربههای ساعت را روی 30/11 گذاشت و گفت: الان وقت چه است؟
گفتم: ناهار درست کردن!
مامان خندید و لپم را کشید و گفت: ای شکمو!
و ساعت را سرجایش گذاشت.
* بعدازظهر بابا هنگام گوش دادن به رادیو خوابش برده بود. رادیو بالای سرش روشن بود و موجهای رادیو با هم قاطی شده بود. تندی رادیو را خاموش کردم تا بابای عزیزم راحت بخوابد.
بعد تمام وسایلی را که ریخته بودم زیر تختم سرجایش گذاشتم. کتابها و مجلهها را، لباسها را، اسباب بازیها، مداد رنگیها و... بعد با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم. چهقدر وقتی آدم مرتب است، احساس آرامش میکند.
* با مامان به باشگاه ورزشی کنار مدرسهیمان رفتیم. من در رشتهی بسکتبال ثبتنام کردم و مامان در رشتهی بدمینتون. مامان میگوید: ورزش مثل غذا برای سلامتی بدن لازم است.
از امروز من و مامان برای خودمان یک ورزش کار هستیم.
* بعد وقتی میخواستیم برویم پارک از مامان خواستم اجازه بدهد جوجهام، جیک جیکی را هم با خودمان آنجا ببریم؛ چون میدانم جیکیجیکی هم گاهی وقتها از ماندن توی خانه حوصلهاش سر میرود و دوست دارد با ما به پارک بیاید و با گنجشکهای توی پارک احوالپرسی کند. جای شما خالی! خیلی خوش گذشت.
* امروز دوباره یادم رفت در هال را ببندم و گربه خال خالی آمد توی هال. مامان از دست من خیلی ناراحت شد. من هم به گربه خالخالی گفتم: اگر دلت برای من تنگ شد، یک میومیوی کوچولو بکن، خودم میآیم توی حیاط دیدنت، خوراکی هم برایت میآورم.
گربه خالخالی در جوابم گفت: میومیو، یعنی باشد، هر چه تو بگویی!
محدثه رضایی
***************************
مطالب مرتبط
توجه: پاسخ سؤال خود را در این لینک بیابید