ده فرمان برای نویسندگان
1- از میگساری[دور از جان شما !]، سیگار و مواد مخدر پرهیز کن
برایِ نوشتن به عقلِ سلیم نیاز دارید
2-از تجملگرایی اجتناب کن
برایِ نویسنده شدن، احتیاج به استعداد و زمان است. زمان برایِ مشاهده، مطالعه و اندیشیدن. پس برایِ به دست آوردنِ چیزهایِ زاید یک ساعت را هم نباید در تلاشِ پول در آوردن از دست داد. اگر این اقبال را نداشتهاید که ثروتمند به دنیا بیایید، بهتر است که خود را آمادهیِ یک زندگیِ ساده و بیزرق و برق کنید. آنهایی که به ولخرجیِ خود گرایش دارند، اکثرا ناکام میمانند.
در بیستوچهار سالگی پس از شکستِ شورشِ بوداپست در سالِ 1956، با فقط پنجاه واژه دانشِ زبانِ انگلیسی خود را در کانادا یافتم. وقتی که درک کردم که منبعد نویسندهای بیبهره از زبانی برایِ نوشتن شدهام، با آسانسور به بالاترین طبقهیِ ساختمانی بزرگ در خیابانِ منچستر در شهرِ مونترال رفتم. میخواستم از آن بالا خوداَم را در خلا پرتاب کنم. وقتی از بالایِ بام پایین را نگریستم، از تصورِ مردن بیش از حد ترسیدم، اما ترسِ بیشتری از شکستنِ ستونِ فقراتم و سپری کردنِ مابقیِ عمر رویِ صندلیِ چرخدار گریبانم را گرفت. تصمیم گرفتم به زبانِ انگلیسی بنویسم. کاشف به عمل آمد که آموختنِ نوشتن به زبانی دیگر به مراتب آسانتر از خودِ نوشتن است. در نتیجه شش سالِ آزگار را در مرزِ فقر سپری کردم، تا توانستم سرانجام کتابِ "در تحسینِ زنانِ جاافتاده" را بنویسم. اگر هوش و حواسم را به البسه و اتومبیل داده بودم بیتردید از عهدهیِ این کار بر نمیآمدم، یعنی اگر تنها انتخابِ دیگرم بامِ آن آسمانخراشِ کذایی نبود. از نویسندگانِ مهاجری که میشناختم، تعدادی به دنبالِ کارهایِ کوچکی چون فروشندهگی یا پیشخدمتی رفتند تا به گفتهیِ خودشان نخست دارایِ یک پایهیِ اقتصادی شوند و سپس با نویسندگی امرارِ معاش کنند. یکی از آنها هماکنون صاحبِ رستورانهایِ زنجیرهای است و ثروتمندتر از آنچه من هرگز خواباش را ببینم. اما نه او و نه سایرین دیگر هرگز دست به قلم نبردند. این شما هستید که باید تصمیم بگیرید، کدام برایِتان اهمیتِِ بیشتری دارد؛ زندگیِ خوب و مرفه یا خوب نوشتن. خود را اسیرِ جاهطلبیهایِ متضاد نکنید.
3- خیالپردازی کن و بنویس. خیالپردازی کن و از نو بنویس
هرگز به کسی اجازه ندهید، که به شما بگوید؛ چشم دوختن در خلا اتلافِ وقت است. تنها راهِ متصورشدنِ جهانِ تخیلی همین است. من هیچگاه مقابلِ صفحهیِ کاغذِ سفیدی ننشستهام تا چیزی اختراع کنم. شخصیتهایِ کتابهایم، زندگی و جدالِ آنها حاصلِ تخیلاتِ من هستند، وقتی صحنهیی در ذهنام شکل گرفت و متصور شدم، شخصیتها چه احساسی دارند و چه میگویند و چه میکنند، قلم و کاغذ بر میدارم و میکوشم گزارشی از آنچه را در مغزم دیدهام رویِ کاغذ آورم. پس از نوشتنِ گزارش و ماشین کردناش، آن را از نو میخوانم و میبینم نوشتهام بیشتر یا مبهم است یا نادرست است یا ثقیل یا باورنکردنی است. به این ترتیب چرکنویسِ ماشین شده به نوعی منتقدِ تصوراتم میشود و من مجددا به سراغِ خیال پردازیهایم میروم تا بتوانم متن را اصلاح کنم و بهبود بخشم. این طرزِ کار به من تفهیم کرد که پس از فراگرفتنِ انگلیسی مسالهیِ اساسی من تسلط بر یک زبان نبوده، بلکه مثلِ همیشه نظم و نظامبخشیدن به افکارِ ذهنام است.
4- خودپسند مباش
اکثر کتابهای بد را نویسندگانی مینویسند که میکوشند خود را توجیه کنند. اگر نویسندهای متفرعن، الکلی نیز باشد، دوستداشتنیترین شخصیتی را که در کتاباش خلق میکند یک الکلیک است. این قبیل کارها برای خواننده بسیار ملالآور است. اگر میپندارید که شما انسانی عاقل، منطقی، سخاوتمند و یا قربانی موقعیتها هستید، پس آن آشنایی کامل را باخود ندارید که بتوانید نویسنده شوید. 27 ساله بودم که از جدیگرفتن خود دست برداشتم و از همان زمان به خودم چون یک مادهی اولیه مینگرم. استفادهام از خود استفادهای است که هنرپیشه از پیشهاش میکند؛ تمام شخصیتهای کتابهایم از زن و مرد و نیک و بد، از درون خودم بهعلاوهیِ مشاهداتم سرچشمه میگیرند.
5-فروتن مباش!
من هرگز نویسندهی خوبی را نشناختهام که نخواهد نویسندهی بزرگی شود.
6- همواره فکرت را رویِ نویسندهگانِ بزرگ متمرکز کن
بالزاک در "آرزویِ بر باد رفته" می نویسد:
"یک نابغه آثاراَش را با اشکهایاش آبیاریمیکند."
طرد شدن، شکست، تمسخر، بدبختی و مبارزهیِ بیامان با محدودههایِ شخصی، رویدادهایِ اصلیِ زندگیِ هنرمندانِ بزرگ است و اگر مایلید شریکِ اقبالِ آنها شوید، باید به تقلیدشان، پوست کلفت هم بشوید. برایم خیلی اتفاق افتاده که با مرورِ جلدِ اولِ زندگینامهیِ گراهام گرین؛ "نوعی زندگی" که از کشمکشهایِ ابتداییِ کارِ نویسندگیاش تعریف میکند، به زندگی از نو امیدوار شوم. این توفیق را داشتم که در خانهیِ کوچکِ دو اتاقهاش در آنتیب (یک وجب جا برایِ این مردِ بزرگ) از او دیدار کنم. تنها تجملِ خانهاش سوایِ کتابهایش، هوایِ لطیف و منظرهیِ دریا بود. به نظر میرسید که نیازش به لوازم اندک است و تردیدی ندارم این وارستگی با آزادیِ درونیِ آثارش ربطِ مستقیم دارد. با اینکه ادعا میکرد نوشتههایش از رویِ تفنن و برایِ پول درآوردن است. او نویسندهای است تحتِ نفوذِ وسوسههایش و بیاعتنا به سبک و سیاق و ایدیولوژیهایِ رایجِ روز، و این آزادگی به خوانندگاناش هم منتقل میشود. گراهام گرین شما را از بارِ سازشهایی که به ناچار به آنها تن دادهاید و بر دوش میکشید، رهایی میبخشد؛ دستکم تا زمانی که نوشتههایاش را مطالعه میکنید. چنین پیکاری بزرگ فقط توسطِ نویسنده ای با زندگانیِ بسیار ساده امکانپذیر است.
7-روزی را بدونِ مطالعهیِ چند صفحه از آثارِ بزرگان سپری نکن
حقیقت این است که فقط با مطالعهیِ دقیقِ آثارِ ادبیِ بدونِنقص و توجه به اسلوبِ ویژهای که استادانِ بزرگ برایِ جملهبندی، تاکید، نگاه، انتخابِ کلمات، داستانپردازی، تخیل، کلمات، پاراگرافها و فصلهایِ یک کتاب انتخاب کردهاند، میتوان آنچه را باید در بارهیِ تکنیک یاد گرفت به دست آورید. اما توجه کنید که آنچه تا کنون به کار گرفته شده، نمیتواند نوآفرینی را به شما بیاموزد، اما در عوض با درکِ فنآوریهایِ استادان، اقبالِ بیشتری برایِ پروراندنِ تکنیکِ شخصیتان خواهید داشت. .من همواره نوشتههایِسویفت، استرن، مارک تواین و شکسپیر را می خوانم. دستکم سالی یکبار اقلا آثارِ پوشکین، گوگول، تولستوی، داستایوفسکی، استاندال، بالزاک و دیگران را مطالعه میکنم. به عقیدهیِ من کلایست و رماننویسانِ بزرگِ فرانسوی و روسی استادانِ نثر هستند. نوابغی که توانِ رقابت با آنان نیست. من میکوشم هر روز چیزی از آنها بیآموزم. این تکنیکِ من است.
8- از پرستشِ لندن و پاریس و نیویورک اجتناب کن
اغلب به اشخاصی بر میخورم که رویایِ نویسنده شدن را در سر میپرورانند و ساکنِ شهرستانهایِ دورافتادهیی هستند. این افراد بر این باوراند که آنهایی که در پایتختهایِ بزرگ اسکان دارند، به اطلاعاتِ ویژه و بیهمتایِ هنری دسترسی دارند که خودشان ندارند. در نتیجه نقدِ کتابهایِ روز را میخوانند، برنامههایِ هنریِ تلویزیون را میبینند تا در جریانِ امورِ فرهنگیِ روز قرار گیرند و بدانند هنرِ راستین چیست و چه عواملی لازم است دغدغهیِ خاطرِ اندیشمندان باشد. یک شهرستانی معمولا فردی باهوش و با استعداد است، اما اغلب دنبالهرویِ عقیدهیِ اولین روزنامهنگار یا یک دانشگاهیِ خوشبیان دربارهیِ برترین سبکِ ادبی میشود و بدینسان به قریحهی شخصیاش خیانت میکند. حتا اگر در آخرِ دنیا هم زندگی میکنید، دلیلی ندارد خود را خارج از محدوده به حساب بیآورید. اگر دارایِ کتابخانهای از کتابهایِ جیبیِ نویسندگانِ بزرگ هستید و اگر این کتابها را مرتب مطالعه میکنید، دسترسیِ شما به رمز و رازهایِ ادبی به مراتب افزونتر از افرادِ خودنمایی است که در شهرهایِ بزرگ از ادبیات و هنر دم میزنند. با یک منتقدِ نیویورکی آشنا هستم که هرگز اثری از تولستوی نخوانده و به این کارش افتخار هم میکند.
9- به خاطرِ لذتِ شخصیات بنویس
هرگز هیچ نویسندهای موردِ عنایتِ خوانندگاناش قرار نگرفته مگر اینکه خوانندگانش کم و بیش در سطحِ هوشمندیِ خودِ او باشند، برداشتی کم و بیش مشترک از زندگی، مرگ، عشق، خیانت، سیاست و پول داشته باشند. اینها را میگویم تا بدانید هیچ لزومی ندارد که خودتان را مجبور کنید به چیزی دل دهید که برایتان ملالآور است. در جوانی خیلی سعی کردم در نوشتههایم در بارهیِ البسه یا میز یا اسباب و اثاث قلمفرسایی کنم. کوچکترین علاقهیی به البسه و اثاثیه نداشتم، اما چون بالزاک علاقهیی مفرط به این چیزها نشان میداد و این علاقه را با قدرتِ تمام به من انتقال میداد، میپنداشتم برایِ اینکه نویسندهیِ خوبی شوم، لازم است هنرِ نگارشِ پاراگرافهایِ شورانگیز دربارهیِ میز و صندلی و گنجه را فرا بگیرم. شکستی که به دنبالِ آن برایم به وجود آمد، به همراهِ زحمتهایِ طاقتفرسایی که برایِ این کار کشیده بودم مرا کاملا از شور و شوقِ این موضوع نجات داد. حالا دیگر فقط دربارهیِ مطالبی مینویسم که برایم جالباند. دنبالِ مطلب نمیگردم. سوژهیِ من همانی است که نمیتوانم دربارهیِ آن فکر نکنم. استاندال گفته است که ادبیات هنرِ کنارگذاشتن است. من هم هرچه را که به نظرم مهم نمیآید، کنار میگذارم. در شرحِ شخصیتها فقط اعمال، حرفها، افکار و احساساتاشان برایم مهم است؛ هر آنچه در دیگران و در خودم برایام جالب، حیرتآور، زننده، خندهآور و تحسین برانگیز بودهاند. بدونِ شک آسان نیست که فقط به آنچه برایمان جالب است، اکتفا کنیم. همه دوست داریم به عنوانِ فردی که نسبت به همهچیز توجه نشان میدهد شناخته شویم. آیا کسی میانِ ما هست که شبی را در جمعی گذرانده باشد و وانمود نکرده باشد که فلان مطلب برایش بسیار جالبِ توجه است؟ اما وقتِ نوشتن، شما باید در برابرِ این وسوسه ایستادگی کنید و هنگامی که نوشتارتان را مجددا خواندید، از خود سوآل کنید؛ آیا این مطلب حقیقتا برایم جالب است؟
10- به سهولت راضی نشو
اکثرِ کتابهایِجدیدی که میخوانم به نظرم نیمه تمام میآیند. نویسنده به وضوح از شعفِ اینکه چیزی که نوشته کم و بیش قابلِ چاپ بوده، سراغِ مطلبِ دیگری رفته است. نویسندگی زمانی برایِ من شورانگیز میشود که به فصلی که یکی دو ماه پیش نوشتهام رجوع کنم. در این موقع بیشتر مانندِ خواننده تا نویسنده به آن مینگرم و هرچند بار هم در ابتدا این فصل را از نو نوشته باشم، همیشه به جملاتی بر میخورم که شفاف نیستند، یا صفاتی پیدا میکنم که دقیق نیستند و یا تکراریاند. گاهی صحنههایِ کاملی پیدا میکنم که گرچه حقیقی و باور کردنیاند اما کمکی به فهمِ بیشتر از شخصیتها یا داستان نمیکنند و در نتیجه لازم است، حذف شوند. در این مقطع است که آن فصل را آنقدر نشخوار میکنم تا از حفظ شوم. سپس واژه به واژه برایِ هر گوشِ شنوایی از بر میخوانم؛ اگر نتوانستم قسمتی از فصل را به یاد بیاورم معمولا متوجه میشوم که آن فصل میلنگد. حافظه منتقدِ خوبی است.