تبیان، دستیار زندگی
خورشیدشاه که ربوده شدن برادر را دید غمگین شد و به خیمه‌گاه خود برگشت. تا چند روز غمگین و خاموش بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید شاه قسمت ششم

سمک عیار

خورشید شاه

قسمت پنجم

قسمت چهارم

قسمت سوم

قسمت دوم

قسمت اول

خورشیدشاه که ربوده شدن برادر را دید غمگین شد و به خیمه‌گاه خود برگشت. تا چند روز غمگین و خاموش بود. اما بعد از چند روز، به بازار بزازان رفت و در راه سواری را دید که از هیبت او متعجب شد. سوار، همراهان پیاده‌ای داشت. از نام و نشان آنها پرسید. گفتند که آن سوار، شغال پیل‌زور، امیر جوانمردان و عیاران است.

خورشید شاه با خود گفت: باید پیش ایشان روم و از آنها کمک خواهم.

و به خیمه‌گاه خود برگشت. او آنچه دیده بود، برای دیگران هم گفت. پس از آن، یاران خود را اجازه داد تا هر کجا که می‌خواهند بروند و خود با کیسه‌ای زر به خانه شغال پیل‌زور رفت. چون به در خانه رسید گفت: امیر خود را گویید که غریبی آمده است!

آنها رفتند و پیغام گفتند.

شغال گفت: باید که از کسان خورشید شاه باشد! او را به داخل بیاورید.

خورشید شاه را به داخل خانه بردند. شغال گفت: حاجت تو چیست؟

خورشید شاه گفت: رازی دارم که باید بگویم. اما باید قول دهید که رازدار باشید!

شغال گفت: به دادار کردگار سوگند که راز تو را به کسی نگوییم و جان فدای تو کنیم.

خورشید شاه گفت: من خورشید شاه، پسر مرزبانشاه، شاه حلب هستم.

شغال گفت: ولی ما در بارگاه فغفور بودیم که دایه جادوگر، خورشید شاه را با خود برد!

خورشیدشاه گفت: او برادرم، فرخ‌روز بود. ما هر دو شبیه هم هستیم اسب و آن غلام را من رام کردم. اما سوال را برادرم پاسخ گفت: به خاطر خطری که در میان بود.

شغال گفت: من با این شصت رفیقی که دارم، همه خدمتکار فرخ‌روزیم.

خورشیدشاه گفت: پس کاری کنید که بتوانم خبری از فرخ‌روز به دست آورم.

شغال گفت: این کار، بسیار سخت است. کسی نتواند که با جادوگر درافتد.

سمک عیار، یکی از یاران شغال پیل‌زور، که در جمع آنها حاضر بود رو به شغال گفت: اگر اجازه دهی، من این کار بکنم!

سمک در ادامه گفت: آری، یکی از خدمتکاران مه‌ پری زنی است به نام روح‌افزا، او مرا فرزند می‌خواند و در حق من مادری می‌کند. به در خانه او رویم و از او کمک خواهیم که اگر او خواهد، تواند ما را نزد مه پری‌ برد.

شغال پذیرفت و سمک را آفرین گفت. نزدیک سحر، خورشید شاه، سمک و شغال به در خانه روح‌افزار رفتند. چون به آنجا رسیدند، سمک گفت: ای مادر مهربان که بارها در حق من مادری کرده‌ای. اکنون نیز آمده‌ام و می‌خواهم که سخن مرا بپذیری و حرفم را بر زمین نیندازی.

روح‌افزا گفت: حاجتت بگوی!

سمک گفت: ای مادر، دانی که جوانمردی چیست؟

روح‌افزا گفت: جوانمردی یعنی که اگر کسی حاجتی داشته باشد و نزد من آید، جان پیش او سپر کنم و هرگز راز کسی را با دیگری نگویم و آن را آشکار نکنم.

سمک گفت: من هم رازی دارم که به تو بگویم و امانتی دارم که به تو بسپارم. اما باید سوگند خوری که آن راز را با کسی نگویی و امانت مرا نزد خود نگه داری!

روح‌افزا گفت: به یزدان پاک قسم می‌خورم که با شما دوست باشم و دشمن شما را دشمن شمارم و هرگز رازتان را آشکار نکنم.

پس سمک گفت: ای مادر، این جوان غریب، خورشیدشاه، شاهزاده ملک حلب و خواستگار مه‌ پری، دختر فغفور است.

روح‌افزا گفت: مگر خورشید شاه اسیر دایه جادوگر نشد؟

سمک گفت: نه، آنکه اسیر جادوگر شد، فرخ‌روز است، برادر خورشیدشاه. حال، خورشیدشاه می‌خواهد که به درون قصر فغفور رود برای خبرگیری از وضع و حال برادرش، فرخ‌روز و این کار تنها از دست تو برآید.

روح‌افزا، قدری فکر کرد و گفت: یافتم! اما باید که این شاهزاده در خانه من بماند و هر چه گفتم، عمل کند.

خورشید شاه پذیرفت. چند روزی گذشت، از قضا نوروز رسید و مه پری از روح‌افزا عیدی خواست. روح‌افزا گفت: غلامی خریده و تربیت کرده‌ام که همتا ندارد و تنها شایسته دختر شاه فغفور است. آوازش چون آواز داوود سحرانگیز است و مه‌ پری از آن خشنود شود.

مه پری گفت: بیاور تا در کارها به ما کمک کند و از آوازش بهره ببریم!

روح‌افزا، به خانه رفت، لباس غلامانه بر خورشیدشاه پوشانید، روی و موی او را چون غلامان آراست، کلاهی که مخصوص غلامان بود بر سرش گذاشت و او را به دربار، نزد مه‌ پری برد. مه پری از دیدن غلامی با آن زیبایی خوشحال شد و کارهایش را به او وا گذاشت.

چون شب رسید، مه پری همه کنیزان و غلامان را مرخص کرد و تنها خورشیدشاه را نگاه داشت تا او و دایه جادوگرش را خدمت کند و آواز سحرانگیزش را بشنوند. خورشیدشاه، چون مجلس را خلوت دید، در دل گفت: فرصت خوبی است، باید که بیهوشانه در شربت آنها ریزم و به خوردشان دهم!

خورشیدشاه داروی بیهوشی را که همراه آورده بود، در شربت ریخت و دو جام بلورین از آن شربت پر کرد و برای مه پری و دایه برد. هر دو از آن شربت خوردند و بیهوش بر زمین افتادند؛ حتی فرصت شنیدن آواز خوش خورشید شاه پیش نیامد. خورشید شاه که چنان دید، دست و پای دایه را با کمند بست، او را به دوش گرفت و به باغ قصر آمد. او دایه را پای دیوار بلند قصر گذاشت، خود به بالای دیوار رفت، دایه را بالا کشید، از آن طرف فرود آمد و رو به خانه عیاران نهاد. از قضا در میانه راه به شغال پیل‌زور و سمک عیار برخورد. آنها راه بر وی بستند. اما وقتی دیدند، خورشیدشاه است، شادمان شدند، دایه را به خانه خود بردند و او را در بند کردند. سمک گفت: آفرین بر تو که کاری مردانه کردی، کاری که همه عیاران در آن عاجز بودند! اکنون دایه را به ما بسپار و به قصر بازگرد تا از فرخ‌روز خبری به دست آوری.

خورشید شاه پسندید و به قصر بازگشت.

صبح چون خورشید بردمید ....

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

*******************************

مطالب مرتبط

خواب و بیداری 

آب زیر کاه 

سر بی کلاه و پای بی کفش

شاید دوباره‌ همدیگر را پیدا كنیم 

پسرک، گاری، شهربازی

قصه دو دوست

شاه ظالم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.