باز باران
گلچین گیلانی و بارانی ترین شعرش بدون سانسور!
مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی
سال 1312 در آزمون اعزام دانشجو به اروپا پذیرفته شد. نخست در فرانسه و سپس در انگلستان به ادامه تحصیل پرداخت. در زمان جنگ جهانی دوم و بسته شدن دانشگاههای لندن و متعاقب آن قطع کمک هزینه های تحصیلی برای امرار معاش به کارهای متفاوتی از جمله رانندگی آمبولانس و گویندگی فیلمها و رادیو، ترجمهی خبر و مقاله پرداخت. در سال 1947میلادی در رشته بیماریهای عفونی و بیماریهای سرزمینهای گرمسیری، دكترای تخصصی گرفت و كار پزشكی را آغاز كرد . نیمی از عمرش در غربت گذشت و سه بار ازدواج کرد .
اشعارش در مجلات ادبی « روزگار نو » ، « جهان نو » و « سخن » منتشر می شدند. در سالهای 1325-1320 اشعار ضد جنگ می سرود ، اما در مجموع آثارش کمتر سیاسی بوده و بسیاری از آنها متاثر از طبیعت زیبا و لطیف گیلان سروده شدند و به قول بعضی "شاعر باران" ماند. علیرغم دوری از میهن با تعداد زیادی از بزرگان ادب زمان تماس مستمر داشت. از جمله با محمدعلی اسلامی ندوشن، صادق چوبك، هوشنگ ابتهاج، محمد زهری، مسعودفرزاد، محمد مسعود و پرویز خانلری.
چندین دفتر شعر از وی منتشر گردیده که معروفترین شان « برگ » ، « نهفته » ، « مهر و کین » و « گلی برای تو » است. معروفیت گلچین با انتشار شعر « باران » در مجله « سخن » آغاز گردید و از شعر « پرده پندار » به عنوان اوج خلاقیت وی در عرصه شاعری نام می برند. مرحوم نادر نادر پور درباره ی گلچین گفته است:
- « سخنش، همچون سرود جاوید کودکی و جوانی، آهنگی شاد و سبکبار دارد » .
گلچین گیلانی در 29 آذر سال 1351 در لندن ، احتمالا در یک روز بارانی درگذشت .نسخه کامل شعر باز باران را می خوانید :
باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه
می پریدم همچو آهو
می دویدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین
شاخه های بیدمشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و وحشی
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
هرچه می دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم
می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
روز ! ای روز دلارا !
گر دلارایی ست ، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تیره ، خواه روشن -
هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا ! "