تبیان، دستیار زندگی
خیلی شرمنده شدم که سرش داد کشیده ام. او بی هیچ واهمه ای چشم به میدان آتش دوخته بود و به من دلداری می داد! ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بوسه ای به عنوان تنبیه!

شهید زین الدین

*سال شصت و یک بود، قبل از شروع عملیات رمضان. هنوز برادر زین الدین را نمی شناختم. بچه ها می گفتند معمولاً در  نماز های جماعت حاضر می شود. خیلی مشتاق بودم از نزدیک زیارتش کنم. بالاخره در صف نماز جماعت یافتمش. مثل دیگران لباس بسیجی به تن داشت و با اخلاص تمام ایستاده بود به نماز.

عملیات رمضان که شروع شد، در سنگر دیدبانی بودم. دشمن پاتک سنگینی را شروع کرده بود و شدیداً رو سرمان آتش می ریخت. تانکهایشان داشتند به سرعت به پاسگاه زید نزدیک می شدند.

دلشورۀ عجیبی داشتم. در همین حال متوجه شدم کسی از توی کانال می آید طرف سنگر دیدبانی. فریاد کشیدم: «برادر، برگرد!»

دوباره با چشمم به تعقیب تانکها مشغول شدم. او همین طور پیش می آمد. به حرفم توجه نکرد. دوباره بلند تر فریاد زدم: «برادر، برگرد، خطرناکه!»

در جوابم گفت: «الآن بر می گردم!»

تانک عراقی

نگاهم به میدان بود. تانکها لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند. باز فریاد زدم: «برادر، برگرد. برو پشت خاکریز!»

چند بار حرفم را تکرار کردم. او هم می گفت: «الآن می روم، الآن می روم!»

ناگهان او را پشت سر خودم حسّ کردم. می گفت: «برادر چیزی نیست. ان شاء الله به زودی شکست می خورند!»

کنجکاو شدم. نگاهم را از تانکها گرفتم. برگشتم. با تعجب دیدم آقا مهدی زین الدین است.

خیلی شرمنده شدم که سرش داد کشیده ام. او بی هیچ واهمه ای چشم به میدان آتش دوخته بود و به من دلداری می داد!

به نقل از محمد محمد لو

*یک روز آقا مهدی می خواست وارد مقرّ لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!»

«ندارم»

«برگه تردّد!»

«ندارم»

آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرفی نمی کرد. برای آنکه سر به سر بسیجی بگذارد و امتحانش کند، اصرار کرد که من متعلّق به این لشگرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم گفت الا و بلا یا کارت یا برگه تردد ...!

«کارت و برگه ندارم اما مال این لشگرم. شما بروید بپرسید!»

«نه، حتماً باید کارت یا برگه ارائه کنی! ...»

در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: «به هیچ وجه نمی شود. اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!»

رهایی

آقا مهدی بر می گردد، می خندد و می گوید: «حالا اگر خودم زین الدین باشم چه ؟!»

آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند، آقا مهدی درآغوش می گیردش، صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش می کند.

به نقل از حاج علی مالکی نژاد

منبع: کتاب «افلاکی خاکی»

مطالب مرتبط:

پلو خورها بخوانند

بهای کشیده جانانه