تبیان، دستیار زندگی
اگر چه در آنجا هیچ چیز نداشتیم ولی خدا داشتیم. امروز همه چیز داریم ولی خدا را فراموش کردیم؛ بی خدا شده ایم....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بی خدا شده ایم

یادی از شهدای غیرایرانی جنگ(قسمت اول)

محمد سروَر رجایی

سرباز جوان حراست گلزار شهدای قم با خوشرویی به سوالم جواب می گوید و دفترچه ای را مقابلم باز می کند.

« این لیست اسامی شهدای غیرایرانی است.» صفحه اسامی شهدای افغانستان را پیش رویم می گشاید. به نام ها و محل شهادت آنها نگاه می کنم. امیرحسین محل شهادت جزیره مجنون؛ محمد توسلی شهادت عملیات والفجر 8؛ سیدعلی اکبر محسنی محل شهادت بانه...

اگر چه در آنجا هیچ چیز نداشتیم ولی خدا داشتیم. امروز همه چیز داریم ولی خدا را فراموش کردیم؛ بی خدا شده ایم.

صفحات دفترچه را ورق می زنم. نام شهدای زیادی از عراق، پاکستان، عربستان و حتی فرانسه در دفترچه نوشته شده. از سرباز جوان نشانی مزار شهید فرانسوی را می گیرم. همراهم می شود و مستقیم می بردم آنجا. نامش کمال کورسل است. پنج مرداد 67 در اسلام آباد غرب شهید شده است. کجای این کره خاکی گورستانی با شهدایی از ملیت های مختلف که این چنین در کنار هم آرمیده اند؛ وجود دارد؟ یاد جمله ای می افتم که نمی دانم کجا خوانده ام. «عشق دل می خواهد نه دلیل.»

دشت شقایق

تلفنی قرار ملاقات را در گلزار شهدای قم گذاشته بودم. سرمزار شهیدان علی محمد و محمدحسین. حجت الاسلام محمد ابراهیم واحدی از دوستان و همرزمان شهید علی محمد و شهید محمدحسین است.

-چه انگیزه ای شما را به جبهه ها کشاند؟

من و پسرعمویم خیلی علاقه داشتیم برویم جبهه؛ بعد از مدتی او در جبهه افغانستان رفت و من را جا گذاشت؛ بسیار دلگیر شدم. روزی از زیر گذری عبور می کردم؛ چشمم به یکی از فرمایشات امام خمینی افتاد که بر روی دیوار نقش شده بود. «ایمان این نیست که نماز بخوانید و روزه بگیرید؛ جهاد هم است. مسلمان واقعی کسی است که هم نماز بخواند و هم روزه بگیرد و هم جهاد کند.» این جمله به شدت تکانم داد و دلیل راهم شد.

-از شهید علی محمد و محمدحسین بگویید؟

«سال 1360 بود که ما داوطلبانه عازم جبهه شدیم. حدود 20 نفر بودیم از منطقه قول خویش بهسود. ما نیروی رزمی نبودیم و خدماتی بودیم ولی دو نفر شهید و چند نفر زخمی هم دادیم. در اهواز در منطقه زاغه شهید رستم پور مستقر شدیم؛ آن وقت نیمی از خوزستان در تصرف عراقیها بود. ما کارمان این بود که اسلحه ها و مهماتی را که از زمان رژیم سابق در آنجا مانده بود و بر اثر بی کفایتی آنها در زیر خروارها شن گم شده بودند پیدا می کردیم و بیرون می کشیدیم تا در جنگ از آنها استفاده شود. روزی که آنجا رسیدیم در حالی که هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم شهید علی محمد در آن گرمای بی مانند به بیرون نگاه کرد و با دستش به شانه ی محمد حسین زد و گفت: نگاه کن آقاجان این جا جای شهادت است؛ نه تهران.»

واحدی یکریز حرف می زند و از خاطرات گذشته اش می گوید. حیفم می آید رشته خاطراتش را پاره کنم.

یادم نمی رود وقتی که رزمندگان برای آزادی خرمشهر وارد نبرد شده بودند ما شب و روز کامیون ها را اسلحه و مهمات بار می زدیم و به خط مقدم می فرستادیم. شبهای سختی بود خصوصاً وقتی توفان شن آغاز می شد و ماسه های بادی را به سر و صورت ما می کوبید. هیچکس جرات نمی کرد بدون عینک مخصوص چشم باز کند. خیلی ها که عینک نداشتند به چادرها رفته بودند.  در همان شرایط شهید علی محمد بی عینک کامیونها را بار می زد و فریاد می زد: «سربازان امام زمان(عج) بیایید بیرون و رزمندگان را یاری کنید» اگر چه خودش با روشن شدن هوا سر از بیمارستان اهواز در آورد.

پنجره ای رو به خدا

«فرمانده ما اسمش ابوالفضل بود و اهل اصفهان. جانباز شده بود ولی از جبهه نمی توانست دل بکند. او عاشق جبهه بود و در زمان روسها در جنگ افغانستان در هرات زخمی شده بود و یکی از انگشتهایش را نیز از دست داده بود.»

«علی محمد و محمد حسین هر دو یتیم بودند. در کودکی مادرشان را از دست داده بودند و صمیمیتی عجیب با هم داشتند و این صمیمیت را؛ حتی در زمان شهادت شان هم رها نکردند و یکجا شهید شدند. بر اثر انفجار نارنجک.»

«علی محمد اعتقاد عجیبی به حضرت ابوالفضل داشت، هر کاری که انجام می داد اولش یا ابوالفضل می گفت. وقتی که شهید شد بر اثر انفجار هر دو دستش قطع شده بود. محمد حسین هم آنروزها بسیار مهربان شده بود. در همان گرمای بعد از ظهر اهواز می رفت جای نماز بچه ها را آماده می کرد برای نماز جماعت. فریاد می زد حی علی الصلاه.»

واحدی خاطراتش مثل دردش تازه شده است.

«دیریست با کسی در این باره سخن نگته ام؛ آنجا قطعه ای از بهشت بود. اگر چه در آنجا هیچ چیز نداشتیم ولی خدا داشتیم. امروز همه چیز داریم ولی خدا را فراموش کردیم؛ بی خدا شده ایم.»

ادامه دارد

منبع:مجله راه

برای یافتن پاسخ این سؤال به این لینک مراجعه کنید.