ساقههای طلایی گندم
باد ساقههای طلایی گندم را تکان میداد. بابا داس را به شکوفه داد و گفت: «باید گندمها را درو کنیم.»
شکوفه گفت: «مزرعهی خودم است. تنهایی آنها را میچینم.»
بابا رفت مزرعهی مشرحمان تا به او کمک کند. شکوفه شروع کرد. چند ساقهی گندم را میگرفت و با داس آنها را جدا میکرد.
شکوفه خیلی زود خسته شد. کف دستهایش سرخ شد. خواست دوباره گندمها را بچیند؛ امّا دستهایش آنقدر درد میکرد که نتوانست. به مزرعهی مشرحمان نگاه کرد. بیشتر مزرعه درو شده بود. بابا و بقیّهی کسانی که در مزرعه بودند تند و تند گندمها را میچیدند.
شکوفه به عروسک پارچهای نگاه کرد و گفت: «تنهایی نمیشود.»
شکوفه به مرزعهی مشرحمان رفت. مشرحمان گفت: «آمدهای کمک کنی؟»
شکوفه خندید و گفت: «بله.»
بابا گفت: «بعد میآییم مزرعهی تو.»
بابا به دستهای شکوفه نگاه کرد و گفت: «دستهایت زخم شده است. تو چای درست کن.»
شکوفه کنار اجاق نشست.
برای مزرعهاش دست تکان داد و گفت: «خیلی زود میآیم. با کمک همه گندمهارا درو میکنیم.»
فاطمه بختیار
****************************
مطالب مرتبط
توجه: جواب سوال را در این لینك بخوانید