تبیان، دستیار زندگی
در انبوه اندوه و زخم قلبم با سوسن های سپید آواز می خواند درخت، شادی مرا می پرسد من مزرعه ای را می نمایانم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نیایش واره ها

چهره موفق شعر معاصر، سلمان هراتی (1338- 1365) در یکی از روستاهای شهرستان تنکابن میلاد یافت. پس از اخذ فوق دیپلم هنر، در یکی از روستاهای دورافتاده شهرستان لنگرود، آموزگار مدرسه ای شد. در جمعه یکی از روزهای پاییزی سال 65 در حالی که از شهر خود- تنکابن- به سمت لنگرود می رفت. در یک سانحه رانندگی دعوت حضرت حق را اجابت کرد و به سرای باقی شتافت. از سلمان دو فرزند به نامهای «رسول» و «رابعه» برجای مانده اند و سه دفتر شعر با نامهای «از آسمان سبز»، «دری به خانه خورشید» و «از این ستاره تا آن ستاره» (ویژه نوجوانان). در سال 1380 انجمن شاعران ایران مجموعه اشعار او را منتشر کرد.

اینک در حیاط پشت خانه شان، سلمان در آغوش دو شهید- دو دوست صمیم روزهای کودکی- سر بر خشت تقدیر نهاده است و هر سه چشم انتظار لحظه دیدارند.

«نیایش واره ها»، محصول زیباترین و عارفه ترین لحظه های تنهایی شاعر است در آخرین روزهای عمر پر برکتش، راز و نیاز صمیمی شاعری است در محیطی لبریز از سکوت افراها و نیایش رودها- در همان جنگل دوردست که سلمان آموزگار مدرسه اش بود.

به منظور معرفی بیشتر این چهره شاخص شعر معاصر و به بهانه بیست و دومین سالگرد هجرتش، مجموعه «دری به خانه خورشید» را می گشاییم و به «نیایش واره ها»یش گوش می سپاریم:

نیایش واره ها

1
گل

شب فرو می افتد

و من تازه می شوم

از اشتیاق بارش شبنم

نیلوفرانه

به آسمان دهان باز می کنم

ای آفریننده شبنم و ابر

آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟

تقدیر چیست؟

می خواهم از تو سرشار باشم.

2
برگ زرد

کنار شب می ایستم

چشم بر شمد سورمه ای آسمان می اندازم

ستاره ها

با نخ نور گلدوزی شده اند

و من می شنوم زمزمه درختان را

- «چه ملایمت خنکی!

من آبستن یک شکوفه ام

که همین تابستان گلابی می شود.»

کنار شب می ایستم

شب از تو لبریز است

من در دو قدمی تو

در زندان قزاق گرفتارم

3
چشم

گاهی که معین نیست

مثل یک پیچک خودمانی

از پنجره می آیی

و جای شعرهای من می نشینی

و من هیچ کلمه ندارم

چشمهایم

از بصیرتی آکنده می شود

که منتهای تکامل یک چشم است

همخانه ام می گوید:

صفات ثبوتیه کدامند؟

من می گویم:

باز چه بوی خوشی

اینجا را فرا گرفته است!

4
دریا

گاهی آنقدر واقعیت داری

که پیشانی ام

به یک تکه ابر سجده می برد

به یک درخت خیره می شوم

از سنگها توقع دارم

مهربانی را

باران بر کتفم می بارد

دستهایم هوا را در آغوش می گیرد

شادی

پایین تر از این مرتبه است

که بگویم چقدر

گاهی آنقدر واقعیت داری

که من

صدای فرو ریختن

شانه های سنگی شیطان را می شنوم

و تعجب نمی کنم

اگر ببینم ماه

با بچه های کوهستان

گل گاوزبان می چیند!

5
نیلوفر

دیشب آنقدر نزدیک بودی

که پنجره از شادیم نمک می چشید

و لبخندم را دامن می زد

من مشغول تو بودم

نیلوفری از شانه های من رویید

و از پنجره بیرون رفت

نیایش واره (2)


مجله ادبستان