تبیان، دستیار زندگی
رفتن آنها به رفتن یک ستاره ی دنباله دار می ماند و ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگیها، انگار که آن ها مانده اند و ما می رویم....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جدی ترین بازیچه

سالهایی نه چندان دور همین نزدیکی ها، مردانی در همسایگی ما زندگی می کردند که زندگی برای شان جدی ترین بازیچه ها بود. زندگی نکردند، چون هیچ وقت اسیر و ذلیل زندگی نشدند. زندگی می کردند، چون معنای زندگی را فهمیدند.

پرواز

آنها آمدند تا زندگی کردن را به ما یاد دهند و ما یاد نگرفتیم. چشم دوختند در چشم ما و با سکوت شان فریاد زدند که جور دیگر هم می شود زندگی کرد. آنها رفتند و ما ماندیم. رفتن آنها به رفتن یک ستاره ی دنباله دار می ماند و ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگیها، انگار که آن ها مانده اند و ما می رویم.

امروز سربرداشته ایم و چشم دوخته ایم به دنباله ی آن ستاره تا مسیرش را گم نکنیم. شاید کسی از ما خواست به آن ها بپیوندد.

*گفت: «از امرروز باید نمازهایمان را به جماعت بخوانیم!»

گفتیم: «نماز جماعت جا می خواهد ما که در ساختمان شهرداری، اتاق خالی نداریم؟»

دفتر خودش را نشان داد و گفت: «همین جا»

رفتن آنها به رفتن یک ستاره ی دنباله دار می ماند و ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگیها، انگار که آن ها مانده اند و ما می رویم.

آستین هایش را بالا زد. میز و صندلی ها را جابجا کرد.

گفت: «موکت بیاورید! از امروز اینجا هم دفتر کار من است هم نمازخانه»

از آن روز هم شهردار بود، هم امام جماعت مان. بین دو نماز هم قرآن تفسیر می کرد. (1)

*برای سنگرش کولر گازی گذاشته بودند. اما آمده بود بیرون و در سایه خوابیده بود. پرسیدم: «کولر ایراد کرده؟ چرا توی سنگر نمی خوابید توی این گرما؟» گفت:

«مگه همه ی رزمنده ها کولر دارند که زیر باد خنکش استراحت کنند؟ من هم یکی از اون ها». (2)

1- محمد ابراهیم احمدپور

2- مهدی نظر مختاری

منبع:کتاب خدمت از ماست

مطالب مرتبط:

خدمت از ماست

برای یافتن پاسخ این سؤال به این لینک مراجعه کنید.