تبیان، دستیار زندگی
حاج علی مالکی‌نژاد را بچه‌های جبهه خوب می‌شناسند. سالیان سال، شهدا و رزمندگان با صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری اهل‌بیت(ع) را دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلم می‌خواد كبوتر بام حسین بشم (1)

حاج علی مالکی نژاد

گفتگو با حاج علی مالكی‌نژاد(قسمت اول)

یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمی‌خوانم. چون برای هر کس که خواندم، شهید شد

حاج علی مالکی‌نژاد را بچه‌های جبهه خوب می‌شناسند. سالیان سال، شهدا و رزمندگان با صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری اهل‌بیت(ع) را دارد.

ـ فکر می‌کردید که باید بعد از جنگ یك روز خاطرات جبهه را برای یک مصاحبه‌گر بگویید؟

ـ به هیچ وجه. موقع حرکتمان از ایستگاه قطار، فکرم این بود که یک روز هم جنازه ما را یکی از این قطارها برمی‌گرداند و روزی هم جنازه ما را توی خیابان‌های شهر تشییع خواهند كرد.

ـ چطور شد پایتان به جبهه باز شد؟

حال و هوا و شور انقلاب و شیرینی‌های شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه را در سیزده ـ چهارده سالگی چشیده بودم. بعد از انقلاب هم که ستادهای مقاومت شکل گرفت، شب‌ها به ستاد می‌رفتم و تمام آرزویم این بود که یک سرنیزه به من بدهند تا به کمرم ببندم. با خوشحالی تمام در کوچه‌ها و خیابان‌ها تا صبح با دوستان گشت می‌زدیم. جنگ تحمیلی که شروع شد کاروان‌های اعزام به جبهه را می‌دیدم که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و زمین غروی تجمع می‌کردند تا به مناطق اعزام شوند، دل روزهای نوجوانی من برای شهادت پر می‌زد. چون شانزده سال داشتم، بسیج، اجازه اعزام به من نمی‌داد، اما به هر طریقی که می‌شد، مسئول اعزام را راضی کردم که برای مداحی و قرائت قرآن، مرا هم اعزام کنند؛ به‌شرط آوردن رضایت نامه از پدرم.

پدرم خواب بود و من برای امضای رضایت‌نامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پایینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضی‌ام كه پسرم علی برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل از عملیات فتح‌المبین بود كه به شوش اعزم شدیم. در راه برای رزمنده‌ها مداحی می‌کردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که من و شهید ابراهیمی را با اتوبوس‌ها به قم برگردانند. من و ابراهیمی به صورت پنهانی فرار کردیم و در روستایی که خالی از سکنه بود 24 ساعت و شاید بیشتر، بی‌آب و بی‌غذا ماندیم و بعد آمدیم.

مجبور بودند ما را نگه‌دارند؛ گردان برای دومین بار بود که می‌خواست به عملیات برود. این‌طور شد كه من آموزش نظامی را به صورت عملی در خط مقدم دیدم. فتح‌المبین، اولین عملیاتی بود که من در آن شرکت داشتم و خدا توفیق داد تا پایان جنگ، حدود هشتاد ماه كه سفره شهدا پهن بود، كنار این سفره ریزه‌خوار بودیم.

پدرم خواب بود و من برای امضای رضایت‌نامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پایینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضی‌ام كه پسرم علی برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند.

ـ از نوجوانی‌تان که همراه با جنگ سپری شد، راضی بودید؟

در طول این هشتاد ماه، نوجوانی و جوانی‌مان گذشت؛ و خوب جایی گذشت. اگر واقعاً قدر بدانم، بهترین روزگارم دوران نوجوانی و جوانی بود كه در كنار شهیدان و بهترین‌های این ملت و بهترین بندگان خدا گذشت. طی این ایام در سیزده یا چهارده عملیات شركت كردم و هفت بار مجروح شدم. حاصل مجروحیت من هم این بود كه چشم چپم نابینا شد و دست و پایم پر از تركش است. شیمیایی شدید هم هستم كه خیلی از آن رنج می‌برم، ولی راضی به رضای خدا هستم. اگر درد می‌كشیم، اگر زجر می‌كشیم در خواب، در بیداری و در راه رفتن، ممنون خدا هستیم كه این لیاقت را در این حد داده كه لااقل یادمان باشد چه زحماتی برای این انقلاب کشیده شد.

جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسیمی كه در صبح‌گاه، زمانی که عاشقان بیدارند و عبادت و بندگی می‌كنند، می‌آید. دفاع مقدس، مثل نسیمی آمد و رفت، اما فقط عده‌ای اندك متوجه شدند و بهره گرفتند.

ـ برنامه‌های مداحی و توسلات چطور بود؟

گردان‌ها سازماندهی خاصی داشتند. قبل از هر عملیات آموزشی خاص مربوط به عملیات داده می‌شد. موقع نمازجماعت‌ها و مراسم‌ها برنامة مداحی و توسل به اهل‌بیت(ع) بود. گردان‌ها هم در مواقع خاص برنامه داشتند و برنامه می‌گرفتند. دوستان دیگری هم مداحی می‌کردند، مثل شهید رضا عزیززادگان، دایی محمد بیطرفان (شهید بیطرفان)، شهید سیدمجتبی بهاءالدینی، شهید امیرتوكلی، مهدی پروان یا آنهایی كه هستند مثل سیدمهدی تحویلدار، علی دائی‌رضایی، اصغر خجسته. اینها كسانی بودند كه میان‌داری می‌كردند. هرچند اسم همه مداح‌ها یادم نیست، ولی در اوج كار، ما بودیم و شهید حسینِ مالكی‌نژاد (اخوی ما) و یک وقتی هم آقای عباس تجویدیان بود.

لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا داشت. دعای توسل سه‌شنبه شب‌ها، دعای كمیل شب‌های جمعه را داشتیم و مراسماتی هم خود گردان‌ها می‌گرفتند؛ یعنی یك گردان اعلام می‌كرد امروز برنامه دارد. بزمی را درست می‌كردند و از گردان‌های دیگر هم به صورت دسته عزاداری راه می‌افتادند، می‌رفتند شركت می‌كردند. معمولاً برنامه‌های كلی در حسینیه لشگر بود كه با ده هزار ـ بیست هزار نفر (كمتر و بیشتر) برگزار می‌شد.

ـ بهترین خاطره‌تان از جنگ؟

یكی از خاطره‌های خوبم این است كه یك شب اعلام كردند قرار است مقام معظم رهبری (که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشكر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینه‌زنی هم بمانند. من شروع كردم به خواندن. حدود یك ساعت طول كشید. آن روز لشگر هم قیامت بود. الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم، من رفتم گردان. زنگ زدند كه آقا می‌فرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده می‌كردم و می‌بردم جبهه. مادرم با کمک مادران شهدا و رزمنده‌ها شال‌ها را آماده می‌کردند و من همیشه به سادات لشگر شال می‌دادم. توی این كار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم می‌آمدند شال سبز می‌بردند.

بعضی شال‌ها را به صورت سفارشی درست می‌کردیم. یکی از شال‌ها را برداشتم كه برای آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمی‌رود که ایشان با تمام قامت بلند شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوان‌های بدنم درد گرفت كه سید اولاد پیغمبر و رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان. قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت كنم كه در محرم پنج شب روضه‌خوانی دارم، میایی؟» عرض كردم: آقا، خوشحال می‌شوم كه لایق باشم خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا می‌فرمایند در لشگر قول دادی که برای روضه‌خوانی بیایی؛ من كه آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب كردم.

ـ برادرتان، شهید حسین مالكی‌نژاد چطور شد به جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟

ـ شهید حسین مالكی نژاد در دوازده سالگی آمدند جبهه و شانزده سالگی هم شهید شدند. من در سال 62 برای مأموریتی به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاه‌های مشترك سپاه قم شركت می‌كنند و سرود می‌خوانند. یكی از علمایی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ایرانی كه فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، می‌خواهند این گروه سرود را با خرج ایشان یك هفته به مشهد ببرند.

حسین مالكی‌نژاد از آقای ایرانی درخواست می‌کند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را یک هفته به جبهه ببرند. ایشان می‌گوید تو كلاس اول راهنمایی هستی، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه می‌روید، ولی حسین اصرار می‌کند و خانواده ما اجازه می‌دهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه می‌رود و دیگر کسی نمی‌تواند او را برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسید.

این مصاحبه ادامه دارد...