تبیان، دستیار زندگی
روزی خورشیدشاه پیش پدر رفت. زمین خدمت بوسید و گفت: «ای پدر بزرگوار، امید آن دارم که اجازه دهی تا به خواستگاری مه پری روم و این بار گران را از دوش خود بردارم. چرا که بیش از این طاقت دوری او را ندارم.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید شاه قسمت چهارم

در جستجوی مه پری

خورشید شاه

قسمت سوم

قسمت دوم

قسمت اول

روزی خورشیدشاه پیش پدر رفت. زمین خدمت بوسید و گفت:«ای پدر بزرگوار، امید آن دارم که اجازه دهی تا به خواستگاری مه پری روم .»

مرزبانشاه چون سخن فرزند بشنید گفت: «ای جان پدر، پند آن پیرمرد را یاد آور و نصیحت او را گوش کن که پند پیران پذیرفتن، تو را به سعادت رساند. از این سفر درگذر! من و مادرت طاقت دوری تو را نداریم.»

خورشید شاه چون این سخن بشنید، گفت: «ای پدر، اگر اجازه دهی که بروم، منت دار می شوم، . بگذار بروم، نه مال می خواهم و نه لشکر. تنها می روم، !»

وزیر حاضر بود. چون حال پدر و پسر دید، گفت: «ای بزرگوار شاه، . کار از بردباری گذشته است. اجازه بده شاهزاده برود! یقین بدان که این کار به دست وی برآید و موفق گردد. من از حکیمان و منجمان شنیدم که کار او در سفر نیکو شود و به مراد دل برسد.»

مرزبانشاه راضی شد و اسباب سفر پسر را فراهم آورد. بفرمود تا در گنج بگشادند و مال و جواهر و زر و نقره بسیار همراه او کرد.دو پهلوان، الیان و الیار را نیز بخواند و به آنها گفت: «باید که با فرزند من به ولایت چین روید و ترتیب هر کاری که نداند بدهید و رسوم هر کاری که نشناسد، به جا آورید!»

روز حرکت، خورشیدشاه پیش مادر و خواهر آمد و با ایشان وداع گفت. آنها گریان بودند. فرخ روز چون برادر را آماده سفر دید، همراه او شد و چون آواز طبل برخاست، پهلوانان و امیران لشکر همه برای وداع آمدند. خورشیدشاه بر اسب نشست. فرخ روز، الیان و الیار در کنارش و سه هزار سوار، پشت سرش به راه افتادند.

آنها روز و شب تاختند تا به بیابانی رسیدند که چهل منزل راه بی آب و گیاه بود. به دستور راهنما، آب و علوفه و غذا برای چهل روز برداشتند و راه بیابان در پیش گرفتند. بیابان ترسناک بود و جای غولان و دیوان. چون به نیمه راه رسیدند، حسد گریبان الیار و الیان را گرفت و آن دو را وسوسه کرد. آنها با هم گفتند: «چرا به فرمان کودکی باشیم؟ او را رها کنیم و این مال فراوان برداریم و خود، فرمانده و پادشاه شویم!»

الیار گفت: «با فرخ روز چه کنیم؟»

آن دو با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که هر دو برادر را باید از بین برد. مدتی در این فکر بودند که چگونه آن دو را هلاک سازند و سرانجام قرار بر این شد که دو برادر را با زهر هلاک کنند.

الیار و الیان غلامی داشتند به نام تمرتاش. وظیفه این غلام آن بود که غذا و نوشیدنی به خورشیدشاه و فرخ روز دهد. او را گفتند که اگر این مثقال زهر کشنده را در غذای خورشیدشاه و برادرش بریزی و آنها را هلاک سازی، تو را آزاد و از مال دنیا بی نیاز کنیم.

از این حرف، تمرتاش به فکر فرو رفت. غمناک شد و دلش سوخت. با خود می گفت: «آیا می دانی که اگر چنین کنی، این دو پهلوان تو را زنده نگذارند و از ترس برملا شدن رازشان تو را هلاک سازند؟ به دنیا نرسی و در آخرت هم به دوزخ روی که ریختن خون بی گناه بخشوده نشود.»

پس برخاست، نزد خورشیدشاه رفت و آنچه شنیده بود، همه را بگفت. خورشیدشاه او را در کنار گرفت و برای قدردانی، زر و گوهر فراوان به وی داد. پس گفت: «اگر آن دو بدکاره ی بدنهاد را زهر دهی، خزانه داری سپاه به تو واگذارم و رازدار من باشی.»

تمرتاش قول داد که چنین کند و شامگاه، به جای اینکه در غذای خورشیدشاه و فرخ روز زهر بریزد، در غذای الیار و الیان زهر ریخت و آن دو بد طینت را به جهنم فرستاد.

سمک عیار

بازنویسی:حسین فتاح

*******************************

مطالب مرتبط

خواب و بیداری

آب زیر کاه

سر بی کلاه و پای بی کفش

شاید دوباره‌ همدیگر را پیدا كنیم

پسرک، گاری، شهربازی

قصه دو دوست

شاه ظالم

توجه: جواب سوال را در این لینك بخوانید

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.