رویای تکراری
در یک روز پاییزی، قرار بود به باغ سیب برویم. تجربه عجیبی بود. راه رفتن در یک جاده خاکی و طی کردن هشت کیلومتر با پای پیاده! جاده فراز و فرودهای بسیاری داشت، اما خوش منظره بود و مخصوصا رنگ آمیزی پاییز؛ باغ های پایین دره رنگ و جلای خاصی داده بود.
اسم این جاده را «جاده سکوت» گذاشتیم، چون از ابتدا تا انتهای آن، هیچ صدایی جز آواز سهره نشنیدیم.
بیشتر از دو ساعت راه رفتیم؛ در میان سنگلاخها و صدای پرندهها و جویباران که از چشمههای کوهی سرچشمه میگیرند.
هر از گاه کنار نهری مینشستیم و چهره خاکآلود خود را با آب گوارای نهر میشستیم. یک عالمه تمشک به ما لبخند میزد. تا دلمان میخواست تمشک خوردیم و دستهای تمشکی مان را تا باغ سیب در جیبهایمان پنهان کردیم. از آن ارتفاع باغهای سبز پیدا بودند که در دل دره نشسته بودند.
درختهای سپیدار لاغری را دیدیم که قرار بود درختان کهنسال آینده باشند؛ با آنها سلام و احوالپرسی کردیم.
از شیب تند گذرگاه، الاغی با بیخیالی میرفت و بار هیمه زمستان را با خود به خانههای روستایی آن سوی کوهها میبرد.
به باغ که رسیدیم، همه جا عطرآگین بود. تا به حال به باغ سیب رفتهاید؟ کشاورزان سیبها را چیده و زیر درختان تلنبارشان کرده بودند.
همه جا عطر سیب بود و بوی علفهای تازه! یک سیب از شاخه چیدیم و خوردیم. عطر بود و باد خنک و زنبورهایی که به کندوهای آبی آن سوی رودخانه سرک می کشیدند.
هوا تاریک میشد و باید زود برمیگشتیم. دستهایمان به عطر سیب آغشته شده بود؛ عطری که هیچ جای دیگری نمیشد آن را حس کرد. وقتی سوار اتومبیل شدیم، فکر کردم حتما یک خواب زیبا دیدهام. چشمهایم را بستم اگر خواب بود، تکرار شود؛ خوابی پر از عطر سیب!
فریبا خانی
*****************************
مطالب مرتبط