گلو درد
داشتم از گلودرد منفجر میشدم. میدانستم که گلویم مثل غروب قرمز است. بابا گفت: «تنها راه آب، نمک و آب لیمو است» آه، چه راه بدی! آب را با نمک و آبلیمو مخلوط کردم و ریختم توی دهنم.
فردای آنروز گوشدرد هم به گلودرد اضافه شد. دیگر نمیتوانستم آب نمک را توی گوشم بریزم! توی آینه به خودم نگاه میکردم. دماغم که به خودی خود گنده است (البته به دلیل بحران نوجوانی!) قرمز و گندهتر شده بود. چشمهایم هم درد میکرد. من با دستمال کاغذی توی خانه می گشتم، طوری که همه اتاق شده بود دستمال کاغذی (نمیدانم پس سطل آشغال به چه دردی میخورد. شما میدانید؟!) نه مامان، نه بابا و نه هیچ بشری خانه نبود. صدای زنگ درآمد. بچه همسایهمان بود که به جودی ابوت معروف است. فقط هفت سالش است. گفت: «وای عزیزم سرما خوردی؟» چشمهایم گشاد شد. چهقدر این بچه زبان دارد!
- الان میرم. زود برمیگردم. و مثل جت رفت و برگشت، جعبه دکتر اسباببازی.
- من خوبت میکنم.
- عزیزم، اونها اسباببازین.
- دراز بکش اونجا.
اصلاً به حرفهای من گوش نمیداد.
به زودی منو خوابوند روی کاناپه.
- دهنت رو باز کن.
- این چوب بستنی رو از کجا آوردی؟
- مال بستنی خودمه.
اصلاً بهم مهلت اعتراض نداد و چوب را فرو کرد توی دهنم.
«وای چهقدر قرمزه.» و بعد با لبخند گفت: «راهش رو بلدم.» و همین طور چوب را فرو میکرد و با بیخیالی حرف میزد. دیگر داشتم خفه میشدم ... و اگر یک ثانیه دیرتر متوجه میشد، الان من نبودم که نامه بنویسم.
جودی ابوت با خوشحالی گفت: «پول بده برات دارو بخرم.»
- نه امروز خودم میخوام برم دکتر.
با قیافه حق به جانبی گفت: «پس من چیام؟»
- باشه. چهقدر؟
- 1000تومان.
بهش دادم همین پنج دقیقه از دستش راحت بشوم. خوب است. ده دقیقه بعد با ده بسته پفک و چیپس رسید و گفت: «تنها راه درمانت همینه!»
نیم ساعت بعد
اتاق علاوه بر دستمال کاغذی، پر از کاغذ چیپس و پفک بود. (من هنوز کاربرد آشغال رو نفهمیدم.)
دو روز بعد
تازه از بیمارستان مرخص شدم. جای سوزن سرم خیلی میسوزد!
نیلوفر یاراحمدی
******************************
مطالب مرتبط