تبیان، دستیار زندگی
انگار این قصه تمام شدنی نبود. با خود گفتم، آیا فقر و احتیاج موجب می شود تا به محض ظهور یک نهاد تازه در جامعه، انواع مشاغل نوظهور و البته کاذب در کنار آن، به وجود بیایند؟ یا کسب درآمد از این طریق تا چه حد درآمد زاست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشاغل نو ظهور در مترو
مترو

شلوغی، هرج و مرج، ترافیک، گرانی، بیکاری و فقر، دغدغه هایی است که سالیان سال است ذهن کارشناسان اجتماعی و فرهنگی را به خود مشغول داشته است. اینها همگی محصول زندگی در کلان شهرهایی همچون شهر تهران است که با معضلات گوناگونی روبروست. برای حل این معضلات نهادهای مختلف اجتماعی اقدام به ایجاد امکاناتی کرده اند تا به نوعی به حل مشکل کمک کنند. راه اندازی خطوط قطار شهری یا همان مترو در تهران مزایای بسیار زیادی داشته است اما در این میان مشکلاتی هم وجود دارد. هرچند بررسی مشکلاتی از قبیل دوری و محدودیت ایستگاهها و پارکینگ و... از مشکلات و معایب این نهاد است اما هدف این نوشتار بیشتر بررسی رفتارهای اجتماعی است که در این مکان عمومی رخ می دهد.

ایستگاه مبداء، ساعت 1 بعد از ظهر. مسافرین از ایستگاه میرداماد سوار می شوند. ازدحام جمعیت زیاد است. بعد از چند دقیقه درب های قطار بسته می شوند. چند لحظه بیشتر نمی گذرد که خانمی به همراه کیف دستی نسبتا بزرگی از میان جمعیت حرکت می کند. جملاتی می گوید که موجب می شود نگاهها به او برگردد. کمی در چهره اش دقیق تر می شوم. سن و سالی ندارد. شاید 22 یا نهایتا 24 ساله باشد. به سختی ساک را دنبال خود می کشد. میان جمعیت می ایستد و تکرار می کند:"خانم ها! سفره های رنگی فقط  هزار تومان.کیف دستی فقط پانصد تومان."

آیا فقر و احتیاج موجب می شود تا به محض ظهور یک نهاد تازه در جامعه، انواع مشاغل نوظهور و البته کاذب در کنار آن، به وجود بیایند؟

همه خیره نگاهش می کنند. انگار مشغول تماشای یک نمایش تازه هستند. او مدام تکرار می کند اما کسی عکس العمل خاصی نشان نمی دهد. سکوت مبهمی برقرار است. نا امید به سمت درب حرکت کرد. از او خواستم سفره را نشانم دهد. گفتم آنرا می خواهم. در حین بیرون آوردن سفره جملاتی را به سرعت تکرار می کرد:"ما 4 تا دوست هستیم که دانشجوییم. خانواده ها قدرت ندارند هزینه سنگین زندگی و تحصیل ما را در شهر تهران بپردازند. مجبور شدیم به کسب درآمد فکر کنیم. شبها که به خوابگاه برمی گردیم به درست کردن این سفره ها سرگرم هستیم. سود زیادی نداره. ولی بد نیست. آدم اگه مجبور باشه هر کاری می کنه

با تعجب به او خیره شدم و پرسیدم:"هر کاری؟"...و او عجولانه جواب داد:"این روزا همه دنبال پول هستند. اگه پول داشته باشی همه جا حرفت خریدار داره. البته بهتره پول از راه شرافت مندانه بدست بیاد." و چند ثانیه بعد قطار در یکی از شلوغ ترین ایستگاهها ایستاد و دختر جوان پیاده شد تا منتظر قطار بعدی بماند. انگار آنجا ایستگاه عبور و مرور کاسبان مترو بود. کسانی که با کیف های بزرگ وارد قطار می شدند و تا زمان بودن قطار در ایستگاه از ترس ماموران جرات ابراز هویت خویش را نداشتند و تونل برای اینان بهترین موقعیت بود تا به دور از چشم ماموران  و با طیب خاطر به کسب و کار خویش مشغول باشند. این بار زنی را می دیدم که به نظر رنجور و دردمند بود. ماسک بهداشتی بر صورت داشت. مشخص بود که ماسک بهداشتی برای ایمنی در هوای آلوده شهر بر صورت او ننشسته بلکه برای حفظ آبرو و برای محو بودن چهره زن خرده فروش زیر نقاب سفیدش، از این ظاهر استفاده کرده است. نگاهش اما ملتمسانه بود.

پسر فال فروش
اندام نحیفی داشت و مشخص بود به سختی کیف را به دنبال خود می کشد. مدتی گذشت و با صدایی خفیف و آرام مخاطبان خویش را دعوت کرد تا این بار به نمایش او گوش دهند. چند کیف رنگی کوچک در دستش بود و از این طرف به آن طرف می رفت تا کیف ها را به مردم نشان دهد.کیف تلفن همراه بود. با لحنی ملتمسانه می گفت: "فقط هزار تومان". پیرزنی او را صدا زد و کیف را خرید. اینجا فضا دارای یک خاصیت ویژه است. تنها کافیست یک نفر جسارت خرید کردن از این افراد را داشته باشد. انگار سد بزرگی را شکسته و سایرین را نیز به این عمل تشویق می کند. به دنبال آن پیرزن چند دختر جوان هم از او تقاضای خرید کردند. آن چشمان غم آلود کمی خندید و قبل از رسیدن و توقف قطار در ایستگاه، بساطش را جمع کرد و پیاده شد تا دوباره منتظر فرصت هایش در قطار بعدی باشد. قطار کمی خلوت شده بود. پسرک فال فروش از انتهای قطار دیده می شد. به طرف خانم ها می رفت و التماس می کرد فال بخرید. این عمل را ده ها بار تکرار کرد.کسی فال نمی خرید. با بی تفاوتی به سمت درب آمد تا پیاده شود. گفتم :"یه فال می خوام." پرسیدم :"چند سالته؟" گفت:"هشت سالمه" گفتم:"مدرسه میری؟" گفت:"نه. نمی تونم. آخه مامانم کارگری می کرد. مریض شد. بابام معتاده. از خونه رفته. من پول جمع می کنم. شب که میشه میرم خونه میدن به مامانم تا خوشحال بشه."

بعد از شمارش پولها همگی شاد بودند و از نقشه ای که برای اسکناس ها داشتند، سخن می گفتند.

باز هم همان حکایت همیشگی. اعتیاد، فقر، بدبختی و البته سو استفاده برخی ها از احساسات مردم. درب های قطار باز شدند. پسرک با عجله پیاده شد. دو زن جوان به همراه 3 کودک سوار شدند و درست در صندلی مقابل جا گرفتند. پوشش عجیب و غریبی داشتند. لباس های گشاد و نا مرتب. شال های رنگینی به سر داشتند. شبیه به هندی ها. کودکانشان اما سر و وضع بدتری داشتند. کثیف و نامنظم، با لباس های نیمه مندرس. با یکدیگر حرف می زدند. گویش آنها کمی عجیب بود. از تجربه آن روز خود می گفتند. مدتی بعد زن جوان دسته پول هایی از اسکناس هزار تومانی و پانصد تومانی را از جیب خود خارج کرد و به زن دیگر داد. کودک 6 ساله هم چند اسکناس هزار تومانی را به آن پول ها اضافه کرد و در این میان حرف هایی میانشان رد وبدل می شد. بعد از شمارش پولها همگی شاد بودند و از نقشه ای که برای اسکناس ها داشتند، سخن می گفتند. کودک 6 ساله که زن جوان را خاله خطاب می کرد، به او می گفت که جایزه برایش کیف باربی دار بخرد. دو کودک دیگر کوچکتر از آن بودند که بتوانند تقاضایی داشته باشند. به مقصد نزدیک شده بودم. قطار ایستاد اما حس کنجکاوی همچنان ذهنم را درگیر ساخته بود. باید خارج می شدم. آنها نیز به دنبال من خارج شدند.

دختر فروشنده

متعجب و حیران بودم از اینکه اینها از کدام شغل نو ظهور در مترو، کسب درآمد می کنند. سریع حرکت می کردند. به دنبال آنها حرکت کردم. به یکدیگر لبخند زدند و گفتند:"1ساعت دیگه،کنار باجه فروش بلیط، همدیگر را می بینیم." یکی با دو کودک و دیگری با یک کودکی که در آغوش داشت، از هم جدا شدند. صورت خود را با همان شال های رنگین مندرس بستند، به گونه ای که چهره نامشخصی داشته باشند. چند قدم جلوتر یکی از آنها به همراه کودک بر گوشه ای از خیابان نشست و ظرفی برای گذاشتن پول را روبروی خویش نهاد. کودکی که در آغوش او بود همچنان خواب بود. مثل کسی که داروی بیهوشی به او خورانده باشند. دیگری به همراه دو کودک، در شلوغی پیاده رو خیابان قدم می زد و داستانهایی از بیماری فرزندان و نداری و فقرش تعریف می کرد. عابران از کنار او می گذشتند و عده ای اسکناسی می دادند و عده ای هم با نگاهی معنا دار از کنار او می گذشتند. یک قدم جلوتر مردی که ناتوان جسمی بود، مدام افراد را به عزیزانشان قسم می داد که کمکش کنند. در قدم بعدی پسری جوان، به فروش سی دی مشغول بود... انگار این قصه تمام شدنی نبود. با خود گفتم، آیا فقر و احتیاج موجب می شود تا به محض ظهور یک نهاد تازه در جامعه، انواع مشاغل نوظهور و البته کاذب در کنار آن، به وجود بیایند؟ یا کسب درآمد از این طریق تا چه حد درآمد زاست، که هر روز شاهد مشاغل تازه تری در این مکان هستیم؟

شماچه فکر می کنید؟ نظر خود را با ما درمیان بگذارید.

فاطمه ناظم زاده

گروه جامعه و سیاست