تبیان، دستیار زندگی
مولایم! جانم اسیر کمند عشق و محبت توست. زندگی‏ام برخاک باد،اگر به در خانه دیگری امید بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعت‏غیر شما دوزم که می‏دانم دیگران را شفاعت و کرامتی نیست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق، عشق و عشق

عشق

مرد خراسانی، بعد از مدتها راهپیمایی در شهر مدینه گام ‏می‏گذارد. عطش زیارت امام صادق(ع) بی‏تابش کرده است. می‏خواهد قبل‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. کوچه‏های شهر را یکی بعداز دیگری پشت‏ سر می‏گذارد. چند دقیقه بعد به مجلس امام صادق(ع) وارد می‏شود. حضرت را به آغوش می‏کشد. آن‏گاه در مقابلش زانو زده محو تماشایش می‏گردد. هماندم‏از ذهنش عبور می‏کند:

تمام زندگی‏ام فدایش، چه جمال نورانی و چه سیمای درخشانی!

چشمش به غلامی می‏افتد که مودبانه، کمر به خدمت امام بسته است.با خود می‏گوید:

چه سعادتی نصیبش شده، خوش به حالش، حتما سالهاست که این وظیفه‏مقدس را بر عهده دارد!

از مجلس امام بیرون می‏رود. جسمش درکوچه‏های شهر سرگردان است،اما فکر و ذهنش درگرو جمال امام و اسیر محبت او.

لحظات قبل، در ذهنش تداعی می‏شود که: همچنان به سیمای امام زل‏زده است. به مفهوم جملات امام می‏اندیشد. به علم، فضل، جود وکرمش فکر می‏کند. کرامت و شفاعت‏حضرت مدهوشش ساخته است. همین‏طور به سعادت ابدی غلام غبطه می‏خورد و با خودش می‏گوید: آخرتش‏آباد، خوش به حالش.

جرقه‏ای که در ذهنش می‏تابد، افکارش را به هم می‏ریزد:

شاید خسته شده باشد. وقتی تمام اموالم را برایش ببخشم; حتماقبول می‏کند.

بر می‏گردد. یک راست‏خودش را به غلام می‏رساند. خطاب به اومی‏گوید:

در خراسان اموال بسیاری دارم. وظیفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.

سرتاپای غلام را حیرت فرا می‏گیرد. خودش را پا به پا می‏کند. آب‏دهانش را جمع کرده قورت می‏دهد. بدون این که شگفتی‏اش را آشکارکند، می‏پرسد:

همه ثروتت را به من می‏دهی؟!

بله، به تو می‏دهم. اکنون نزد امام(ع) برو، خواهش کن تا غلامی‏ من را بپذیرد، آن‏گاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط کن.

غلام گیج می‏شود. نمی‏داند چه اتفاقی افتاده است.

ناخودآگاه بر زبانش جاری می‏شود:

هرگز! هرگز از در این خانه دور نمی‏شوم. آخر چگونه این در را رها کنم؟ چرا خودم را از شفاعت این‏خانواده محروم سازم؟

باز همان خیالات پرجاذبه در ذهنش جولان می‏دهند و آن تفکرات مخالف،آسایشش را سلب می‏کنند:

مواظب باش، از دستت نرود. قابل تکرار نیست.

به خود می‏آید. لحظه‏ای به فکر فرو می‏رود. آن‏گاه به تصورات جنجال‏آفرین ذهنش سر و سامان داده می‏گوید:

اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتش می‏کنم.این همه شیعه مخلص، منهم یکی از آن‏ها، مگر همه باید غلام امام‏باشند؟! امروز غلامی، فردا فرمانروایی، آفرین براین شانس!

خنده‏اش را می‏خورد و راه می‏افتد. خودش را به امام صادق(ع)می‏رساند. با نوعی حیاء و اضطراب، قضیه را با حضرت در میان‏می‏گذارد:

فدایت‏شوم، ... می‏دانی که خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که...حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا... شما از آن، جلوگیری‏می‏کنید؟

سکوت می‏کند. چشمانش به زمین دوخته شده است. قلبش تندتند می‏زند.منتظر می‏ماند تا امام پاسخش را بدهد.

بعد از چند لحظه، امام‏ سکوت را می‏شکند:

نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می‏دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی‏کنم.

غلام با خوشحالی همه چیز را به امام می‏گوید. حضرت حرفهای غلامش‏را گوش می‏کند. چشم از او بر نمی‏دارد. در نگاهش یک عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم همیشگی‏اش باز نمی‏ایستد.

می‏فرماید: مانعی ندارد. اگر تو بی‏میل شده‏ای، او خدمت مرا پذیرفته است. او را به جای تو می‏پذیرم و تو را آزاد می‏کنم.

شادی و سرور از چهره غلام خوانده می‏شود. از امام کم کم فاصله‏می‏گیرد و خودش را به مرد خراسانی می‏رساند. وقتی جریان را با او درمیان می‏گذارد، او نیز از خوشحالی بال در می‏آورد. شادمانی‏اش‏را پایانی نیست. غلام هم خوشحال است ولی نه به اندازه او.خوشحالی غلام بیشتر به این جهت است که دارد به یک ثروت بادآورده‏نزدیک می‏شود.

قبل از آن که به سمت ‏خراسان راه بیفتد، خودش را به امام‏می‏رساند تا با حضرت خداحافظی کند. دست امام را لای دستانش قرار می‏دهد. گرمای‏دست امام(ع) برایش احساس برانگیز است. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که صدای «مهربانی‏» درجا میخ‏کوبش می‏سازد.

به پشت‏ سرش نگاه می‏کند. امام با چهره متبسم و نورانی به او چشم‏دوخته است. با لحن‏محبت‏آمیزی می‏فرماید:

«به خاطر خدمتی که نزدم کرده‏ای می‏خواهم نصیحتت کنم; نصیحتم این است که وقتی روز قیامت ‏برپا شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبیده است و علی(ع) به رسول‏خدا و ما امامان به علی(ع) چسبیده‏ایم و شیعیان ما هم به ماچسبیده‏اند. آن‏گاه ما هرجا وارد شویم، شیعیانمان نیز واردمی‏شوند.»

پاهای غلام سست می‏شود. قلبش به طپش می‏افتد. آب دهانش گم می‏شود ولبهایش به خشکی می‏گراید. از خودش می‏پرسد:

چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(ع)، ازسرمایه و زندگی‏اش دست می‏کشد؟

آنگاه پاسخ می‏دهد:

عشق، عشق، عشق به امام(ع).

و بعد به خودش نهیب می‏زند:

او به عشق امام(ع)، از دنیایش می‏گذرد ولی من برای رسیدن به‏دنیا، آخرتم را می فروشم; وای برمن، وای بر من!!

سپس خودش را به پاهای امام(ع) می‏اندازد. بعد از چند لحظه اشک وسکوت و نجوای درونی، چشمانش را به چهره تابناک امام(ع) گره‏می‏زند و می‏گوید:

آقایم! دل از تو برکندن، هرگز و چشم از تو بستن، خیر; درخدمتت‏باقی می‏مانم و آخرتم را به دنیایم نمی‏فروشم.

... چگونه از لطف و حمایتت‏برگردم، با این که علاقه‏ام به شمامایه افتخارم است؟

مولایم! جانم اسیر کمند عشق و محبت توست. زندگی‏ام برخاک باد،اگر به در خانه دیگری امید بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعت‏غیر شما دوزم که می‏دانم دیگران را شفاعت و کرامتی نیست.


کتاب داستان دوستان به نقل از کتاب منازل الاخره، ص‏164.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.