درینگ درینگ...
تلفن زنگ میزنه

یکی بود یکی نبود. یک تلفن بود که روی یک میز زندگی میکرد، میز کجا بود؟ توی یک اتاق، اتاق کجا بود؟ توی یک خانه.
تو این خانه، یک بابا و یک مامان و یک دختر و یک مامان بزرگ هم زندگی میکردند، به جز مامان بزرگ، بقیه اهل خانه، تلفن را دوست نداشتند، چرا؟ چون زنگ خیلی بلندی داشت
هر وقت که تلفن زنگ میزد، مامان میگفت: «آه ... چه تلفن بد صدایی!» بابا میگفت: «زود گوشی را بردارید »
دختر میگفت: «بابا یک تلفن جدید با زنگ موزیکدار بخریم!»
اما مامان بزرگ هیچیک از این حرفها را نمیزد. چون گوشش سنگین بود و از صدای زنگ تلفن ناراحت نمیشد. او همیشه منتظر بود که تلفن زنگ بزند و خبری از بچهها و نوههای دیگرش بدهد.
تلفن هم مامان بزرگ را دوست داشت، دلش میخواست فقط برای او زنگ بزند و خبرهای خوش به او بدهد.
یک روز، صدای زنگ تلفن بلند شد: درینگ... درینگ... درینگ...
بابا که داشت روزنامه میخواند، داد زد: «وای، چه زنگی! اعصابم خرد شد!»
مامان که داشت آشپزی میکرد، گفت: «بگذار آنقدر زنگ بزند تا خسته شود!»
دختر که داشت مشق مینوشت، گفت: «باز این تلفن حواسم را پرت کرد و مشقم را اشتباه نوشتم!»
مامان بزرگ که داشت بافتنی میبافت، گفت: « این تلفن بیچاره که صدایی ندارد!»
بعد هم از جا بلند شد و به طرف تلفن آمد تا گوشیاش را بردارد.
تلفن خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خبرهای خوشی به مامان بزرگ بدهد.
مامان بزرگ گوشی را برداشت و گفت: «بفرمایید»
از آن طرف سیم، بچهای گفت: «سلام مامانبزرگ!»
تلفن صدا را شناخت و گفت: «وای... سروش است!»
سروش کی بود؟ نوه بازی گوش و زبل مامان بزرگ، که یک عادت بد داشت.
عادت بدش این بود که خبرهای بد را به مامان بزرگ میداد و او را ناراحت میکرد.
اما تلفن دلش نمیخواست که مامان بزرگ ناراحت بشود، بنابراین تصمیم گرفت کاری کند که خبرهای بد سروش به گوش مامان بزرگ نرسد، ببینیم که چه کار کرد!
مامان بزرگ گفت: «سروش جان، با درسهایت چطوری؟»
سروش جواب داد: «همه را رد شدم!»
اما مامان بزرگ اینطور شنید: «همه را بلد شدم!»
مامان بزرگ گفت: «خب، بگو ببینم، خواهر کوچولویت چطوره؟»
سروش جواب داد: «خیلی مریضه!»
و مامان بزرگ این طور شنید: «خیلی عزیزه!»
مامان بزرگ با خنده پرسید: «پسر گلم، امروز چه کار کردی؟»
سروش جواب داد: «همه ظرفها را شکستم.»
و مامان بزرگ این طور شنید: «همه ظرفها را شستم.»
بعد مامان بزرگ پرسید: «خب، مامان و بابا چی گفتند؟»
سروش جواب داد: «دعوایم کردند.»
و مامان بزرگ اینطور شنید: «دعایم کردند.»
مامان بزرگ گفت: «قربان تو پسر گلم بروم، بگو ببینم امروز ناهار چی خوردی؟»
سروش جواب داد: «نان خالی.»
و مامان بزرگ اینطور شنید: «پلوباقالی.»
مامان بزرگ خندید و گفت: «نوش جانت عزیزم. خب، دیگه چه خبر؟»
سروش که دیگر خبر بدی نداشت، گفت: «هیچی دیگه مامان بزرگ! میخواهم بروم به شیطانی.»
و مامان بزرگ اینطور شنید: «میخواهم بروم به مهمانی.»
آن وقت گفت: «برو پسر قشنگم، دست خدا به همراهت!»
بعد هم گوشی را روی تلفن گذاشت و گفت: «قربان تو تلفن خوش صدا بروم که اینقدر خوش خبری!»
تلفن از این حرف مامان بزرگ خیلی خوشش آمد و گفت: «بعد از این هم نمیگذارم هیچ خبر بدی به مامان بزرگ برسد!»
شکوه قاسم نیا
**********************************مطالب مرتبط
سرماخوردگی