تبیان، دستیار زندگی
برای جوانی مثل من با این دنیای اینترنتی و مجازی که عادت کرده‌ام نماز صبحم را با زنگ گوشی موبایل و پنج دقیقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم،شاید خیلی مفهوم نباشد که می‌شود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه امام رضا
دخیل امام رضا

اتاق پر از كبوتر سفید شده بود. ‌كبوترها بی‌قرار، بال‌بال می‌زدند. پنجره را باز كردم تا پرواز كنند كه رضا آمد و گفت: «مادر! اینها كبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.‌»

---

توی این دنیای هستی كه همش رو به فناست

من فقط یه دل دارم اونم مال امام رضاست

آهسته و آرام، ‌میان صدای غریب باد و از بین دو ردیف پرچم‌های سه رنگ مزار شهدا قدم می زد. خیره در امتداد غروب و ویترین ملكوتی شهدا همراه با غمی كه هیچ‌گاه فرو ننشست، كنار مزار فرزندش رسید و نشست. شب جمعه بود و بی‌قراری دل‌هایی كه همراه با شور و شعف شب میلاد امام جواد(ع) به میهمانی شهدا آمده بودند تا پای صحبت‌های مادر علیرضا شهبازی در حلقه مزار شهید محمودوند و مزار شهید مجید پازوكی بنشینند.

*فقط دو دختر داشتم. یك سفر كه به مشهد رفتیم، ‌از امام رضا(ع) خواستم ‌پسری به من بدهد كه اسمش را رضا بگذارم. نذر مسجد امام رضا (ع) هم كردم. بعدها رضا در همین مسجد عضو بسیج شد.

شبی كه فردایش خبر شهادت رضا را دادند، خواب كبوترها را دیدم. فردا ظهر موقع اذان حال عجیبی به من دست داد. احساس كردم زانوهایم بی‌حس شده. طولی نكشید كه تلفن زدند و گفتند علیرضا شهبازی شهید شد. آن وقت بود كه سرّ این بیت حك شده بر مزار شهید را فهمیدیم:

دشت شقایق

توی این دنیای هستی كه همش رو به فناست

من فقط یه دل دارم اونم مال امام رضاست

دنبا برایش تنگ بود. می‌گفت: «مادر، دعا كن من شهید بشم!»

با اینكه همه چیز در اختیارش بود، اما سادگی را دوست داشت. مانند بركه‌ای زلال بود و جاری. نمی‌خواست با رنگ و ریا برابر مردم ظاهر شود. ساده زندگی می‌كرد و ساده می‌پوشید.

از همان سال‌های نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. شاید باورتان نشود، اما چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا می‌خواند. او خودش می‌دانست کجا دفن می‌شود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان می‌دهد، دوستانش می‌گویند: رضا می‌گفته اینجا محل دفن من است.

مشتاقانه در فعالیت‌های بسیج شرکت می‌کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.

دیگر فکر کردن به این مسئله برای‌مان راحت نبود؛ معادله پیچیده‌ای بود: یک‌سو دنیا وآن سو پل زدن به بهشت موعود؛ معادله‌ای که این شاهدان حقیقت،به سادگی آن را حل کردند. خدایا، بعد از گذشت این همه سال از پذیرش قطعنامه، کسانی هنوز مانند پرستوهای سنگرها، می‌دانند لحظة وصال به معبود چه لذتی دارد. آنها می‌دانند کی، کجا وچگونه به شهادت می‌رسند.

برای جوانی مثل من با این دنیای اینترنتی و مجازی که عادت کرده‌ام نماز صبحم را با زنگ گوشی موبایل و پنج دقیقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم،شاید خیلی مفهوم نباشد که می‌شود این‌گونه پله‌های آسمان را با عشق به وصال طی کرد.

یاران همه سوی مرگ رفتند

بشتاب که تا ز ره نمانیم

ای خون حماسه در رگ دین

برخیز نماز خون بخوانیم

چهل شب در همین مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا می‌خواند.

شوخ طبع بود و در عین حال با ادب. از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت: «نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده». اهل تضرع بود و عبادت خالصانه. گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌کند.

الآن به پدرش می‌گویم: دیگر چند سال است صدای رضا در خانه نمی‌آید؟ مؤسس هیئت «محبان‌المجتبی(ع)» بود و عاشق مجلس عزاداری امام حسین(ع). از زمانی که وارد تفحص شهدا شد، حالش تغییر کرده بود. آن‌قدر خوشحال بود که راضی شده بودیم به دوری‌اش. هر موقع هم شهید پازوکی و شهید محمودوند به خانه ماتلفن می‌زدند، می‌گفتم: نگرانم. خیلی مواظب رضای من باشید. آنها می‌گفتند: «نگران نباشید، ما هر کجا برویم رضا را با خودمان می‌بریم.»

وقتی روی مین رفت و زخمی شد، نمی‌گذاشت کسی نزدیکش شود و می‌گفته: «خیلی زحمت کشیدم تا با بدن خونین، آقا امام حسین(ع) را ببینم.»

فکه

سرانجام، فکه میزبان شقایق‌های خونین شد. علیرضا شهبازی و محمد زمانی به معراج ابدی سرزمین شهادت رفتند؛ بیدلانی که در عصر جهالت دوبارة بشر و از میان جاذبه‌های رنگ و نیرنگ با سفر به مجنون، مجنون وجه الله شدند و با نام فکه، تکبیر عشق گفتند و به سجدة رمل‌های خونین افتادند.

... ما که نتوانستیم شهدا را بشناسیم، حتی من که مادر رضا بودم.

برای جوانی مثل من با این دنیای اینترنتی و مجازی که عادت کرده‌ام نماز صبحم را با زنگ گوشی موبایل و پنج دقیقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم،شاید خیلی مفهوم نباشد که می‌شود این‌گونه پله‌های آسمان را با عشق به وصال طی کرد.

در دنیا جا نمی‌شد و این مرغ بهشتی من، سال‌ها پس از جنگ در جایی زندگی کرد که درهای بهشت به رویش باز است و خدا زودتر دعای ساکنانش را اجابت می‌کند. بالاخره به آنچه می‌خواست، رسید. امام رضا(ع) مانند فرزندش جوادالائمه(ع) رضای من را در بیست وپنج سالگی میهمان خودش کرد.

منبع:امتداد