تبیان، دستیار زندگی
عنکبوت تپل تپل، با پاهای کوتاه، روی تارهای خانه‌اش نشسته بود. خانه او در گوشه‌ای از سقف یک اتاق ساخته شده بود. در آن اتاق جز او، هیچ عنکبوت دیگری زندگی نمی‌کرد؛ اما با این همه او تنهای تنها هم نبود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عنکبوت و جاروی دم دراز

عنکبوت

عنکبوت تپل مپل، با پاهای کوتاه، روی تارهای خانه‌اش نشسته بود. خانه او در گوشه‌ای از سقف یک اتاق ساخته شده بود. در آن اتاق جز او، هیچ عنکبوت دیگری زندگی نمی‌کرد؛ اما با این همه او تنهای تنها هم نبود. پایین‌تر از خانه‌ او، یعنی در کف اتاق، پیرزن تنهایی زندگی می‌کرد. او هم مثل عنکبوت تنها بود.

عنکبوت تپلی، بیشتر وقت‌ها روی تارهای خانه‌اش می‌نشست و آن پایین را تماشا می‌کرد. او همسایه‌اش را زیر نظر می‌گرفت و با تماشای او روزهایش را می‌گذراند. وقتی از شکار حشرات خسته می‌شد، ساقه‌گلدانی را که تا نزدیک سقف بالا آمده بود می‌گرفت و پایین می‌رفت، لابه لای برگ‌های گلدان، گردش می‌کرد و آخر سر هم که می‌خواست به گوشه سقف برگردد، سری به زیر گلدانی پر از آب می‌زد و تا می‌توانست آب می‌خورد.

عنکبوت خانه‌اش را خیلی دوست داشت، چون خانه‌اش بسیار امن و راحت بود. نه باد تارهای خانه‌اش را می‌لرزاند و نه دست هیچ مزاحمی به آن می‌رسید.

اما یک روز صبح که عنکبوت تازه از خواب بیدار شده بود و داشت صبحانه‌اش را می‌خورد، متوجه شد که باد سردی می‌وزد. از آن بالا نگاه کرد و دید که پیرزن تمام درها و پنجره‌های اتاقش را باز گذاشته است. عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و غرغرکنان گفت: «این همسایه من امروز چرا این‌طوری می‌کند؟ چرا توی این سرمای زمستان در و پنجره ها را باز کرده؟...»

عنکبوت بیچاره که داشت یخ می‌زد، دو لقمه از پشه خوشمزه‌ای را که برای صبحانه‌اش در نظر گرفته بود، لابه لای تارها پیچید و منتظر ماند تا ببیند که چه اتفاقی می‌افتد. او در حالی که دست‌هایش را روی پاهای دیگرش گذاشته بود منتظر بود که پیرزن دوباره درها و پنجره‌ها را ببندد و او بقیه صبحانه‌اش را بخورد. اما این اتفاق نیفتاد.

چند لحظه بعد صاحب خانه همراه یک غریبه وارد اتاق شدند و هر وسیله ای را که در خانه بود همراه خود بردند، حتی گلدان و زیر گلدانی پر آب را.

عنکبوت حسابی گیج شده بود. نمی‌دانست چرا آن روز با روزهای دیگر فرق دارد. در همین حال ناگهان مرد غریبه‌ای را دید که همراه یک جاروی بسیار دراز مشغول جارو کشیدن در و دیوار است. با خودش گفت: «راستی راستی که همسایه من امروز چه کارهای عجیب و غریبی می‌کند. به جای اینکه مثل هر روز فرش خانه‌اش را جارو کند، سقف و دیوارها را جارو می‌کند.»

عنکبوت داشت زیر لب غرولند می‌کرد که دید آن جاروی دم دراز به طرف خانه او آمد. عنکبوت از ترس عقب عقب رفت، اما تا آمد به خود بجنبد. یک طرف خانه‌اش به جاروی دم دراز چسبید و همه غذاهای خوشمزه‌اش هم از تارها آویزان شد.

عنکبوت تپلی از ترس اینکه جاروی دم دراز سراغ او هم بیاید، پا به فرار گذاشت. شروع کرد به دویدن و پریدن. خودش را روی زمین سرد و خالی اتاق انداخت و فرار کرد. در همان حال او دلش برای خانه‌اش می‌سوخت. دلش می‌خواست یک گوشه بنشیند و گریه کند، اما چاره‌ای نداشت، باید جان خود را نجات می‌داد. او تا آن روز این همه راه نرفته بود. از این اتاق به آن اتاق رفت. در اتاق‌ها همه چیز به هم ریخته بود. سعی کرد تا خودش را زیر یکی از آن وسایل پنهان کند، اما ناگهان چشمش به منظره وحشتناکی افتاد و در جا میخکوب شد. عنکبوت دیگری را دید که یکی از پاهایش شکسته بود و داشت درد می کشید. آن عنکبوت وقتی عنکبوت تپلی را دید به او گفت: «از اینجا برو! اینجا خطرناک است! برو توی باغ خانه... آنجا خیلی خوب است.»

عنکبوت تپلی به عنکبوت پا شکسته نزدیک شد و سعی کرد او را از جایش بلند کند. عنکبوت زخمی لنگ لنگان خودش را دنبال عنکبوت تپلی کشاند و تا نزدیک ایوان آمد. عنکبوت زخمی از عنکبوت تپلی خواهش کرد که زودتر خودش را به حیاط برساند چرا که هر لحظه ممکن بود برای او هم خطری پیش بیاید.

عنکبوت تپلی نزدیک پله‌های ایوان رسید. باد سرد حیاط به تنش خورد. می‌خواست برگردد، اما عنکبوت زخمی برای او درس عبرتی بود. با اینکه تمامی کرک‌های تنش از سرما سیخ شده بود. اما سرما را بهتر از منظره آن جاروی وحشتناک می‌دانست.

پله‌ها را یکی یکی پایین پرید و پای دیواری رسید که از آجرهای سوراخ سوراخ ساخته شده بود. لابه لای سوراخ‌های آجری دیوار، تعداد زیادی خانه‌های قدیمی عنکبوت دیده می‌شد. تپلی فهمید که آن تارها مربوط به سال‌های پیش است و مطمئن شد که هیچ جارویی به آن خانه‌ها نرسیده است. با آنکه خیلی خیلی خسته بود خودش را به دیوار آجری رساند. از آن به سختی بالا رفت و گوشه راحتی را برای ساختن خانه‌اش انتخاب کرد.

.نیم ساعت بعد، عنکبوت تپلی، در خانه جدید خود در گوشه‌ای از حیاط، مشغول استراحت بود. او خوابید و تا صبح خواب یک خانه زیبا و بی‌دردسر را دید. وقتی صبح چشم‌هایش را باز کرد، در کنار خانه‌اش، عنکبوت پاشکسته دیروزی را دید که تازه مشغول بافتن تار برای خانه جدیدش شده بود.

مریم مقبلی

***********************************

کوتوله ناقلا و غول دندان طلا

چرخ و فلک سبز

منتظر بابا هستیم

سیب کال و ماهی قرمز

یک لقمه نان و پنیر

کلاغ زاغی

مثل صدای قلب امام 

پسته دهان بسته  

بچه غول ها : غاغول

سه تا دوست

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.