تبیان، دستیار زندگی
« پسر جان , علامه دهر , برادر مکلف , برادری که تکلیف شرعی به گردن داری . چه طور نمی دونی که آدم عزب , آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد , اما زن نگرفته باشد , ایمانش کامل نیست . نصفه است , نه ؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ , در وسط میدان – شهید ح
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تا زن نگیری، به بهشت نمی ری!!

شهید بهنام محمدی

« پسر جان , علامه دهر , برادر مکلف , برادری که تکلیف شرعی به گردن داری . چه طور   نمی دونی , آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد , اما زن نگرفته باشد , ایمانش کامل نیست . نصفه است , نه ؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ , در وسط میدان – شهید حساب می شود , اما به بهشت نمی رود , نه ؟ ببینم این را شنیده بودی , دیدی هنوز بچه ای ؟ »

این خاطره مربوط به دو سه روز قبل از شهادت بهنام محمدی 12 ساله است .

بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود . آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده . خواهران برای تهیه غذا , از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند . بهنام دو سه بار یا الله می گوید . احترام از فروغ می پرسد :

« کیه ؟ » فروغ سر می گرداند , نگاه می کند . می گوید : « کسی نیست , آقا بهنام است »

-« خواهرها حجابتان را رعایت کنید , یا الله .»

احترام به فروغ چشمک می زند . با صدای بلند بهنام را صدا می کند .

-« بهنام جان , تویی ؟ بیا داخل , تو که نا محرم نیستی »

-« آره مثل بچه من می مانی »

بهنام عصبانی می شود . او که از کله صبح , از وقت اذان صبح , کلافه است جوش می آورد . از آستانه آشپزخانه بر می گردد . بچه ها آماده می شوند تا به مقابله با دشمن بروند . بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود . مهدی رفیعی را می بیند . با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند . مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد . گاه سر به سرش می گذارد . جوش و خروش بهنام , قد بودن و غرورش را دوست دارد . با شنیدن حرفهای بهنام , چهره به هم می کشد . سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد . مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام , شهره خاص و عام است . بهنام با تمام غرور و قدی اش , در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو . مهدی با لحنی جدی می گوید :

-« درست می گویند , نه ؟ تو هنوز دهنت بوی شیر می ده . لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی , نه ؟ اصلا اینجا چه کار می کنی ؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته شوی ؟ »

سید صالح موسوی

« اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم . ثانیا بچه تو قنداق است . ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم . اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد . تکلیف شرعی است و واجب . آخرش هم میخوام شهید بشوم . آرزو دارم تا به شهادت برسم . مثل خیلی از بچه ها , مثل پرویز عرب ... »

بهنام جا می خورد . اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت . در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است , هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش . نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند , تا شاید اثری از شوخی ببیند . نمی بیند . یاری خواهانه به صالی نگاه می کند . با آن چشمهای معصوم , یا به قول بهروز مرادی , چشمهای بهشتی . سید طاقت نمی آورد . نگاه می دزدد. بهنام , بهت زده تصمیم می گیرد , خودش جواب مهدی رفیعی را  بدهد . با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید :

-« اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم . ثانیا بچه تو قنداق است . ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم . اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد . تکلیف شرعی است و واجب . آخرش هم میخوام شهید بشوم . آرزو دارم تا به شهادت برسم . مثل خیلی از بچه ها , مثل پرویز عرب ... »

مهدی نمی گذارد اسامی شهدا را ردیف کند . به سختی خنده اش را فرو می دهد . با همان لحن جدی ادامه می دهد :

-« چی بشی ؟ شهید ؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت , نه ؟ آقا را باش , بزک نمیر بهار می آد خربزه با یک چیز دیگر می آد . اگر به این نیت این جا ماندی , همین حالا راهت را بگیر برو اهواز , برو پیش خانوادت »

« چرا ؟ مگر من چی کم دارم ؟ بیشتر بچه هایی که شهید شدند را می شناختم . مثل خودم بودند ... »

-« پسر جان , علامه دهر , برادر مکلف , برادری که تکلیف شرعی به گردن داری . چه طور   نمی دونی که آدم عزب , آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد , اما زن نگرفته باشد , ایمانش کامل نیست . نصفه است , نه ؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ , در وسط میدان – شهید حساب می شود , اما به بهشت نمی رود , نه ؟ ببینم این را شنیده بودی , دیدی هنوز بچه ای ؟ »      

شهید بهنام محمدی

بهنام نوجوان , بهنام سیزده – چهارده ساله , مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو میریزد . از شدت خشم و ناراحتی , چشمانش گشاد شده بود و می درخشید .  چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند . حتی به صالی هم نگاه نمی کند . اشک هایش لب پر  می زند . از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد . می خواست نگهش دارد و آرامش کند . بهنام یک گلوله آتش است . با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود . مهدی اصلا توقع چنین عکس العملی را نداشت . قبلا هم سر به سرش گذاشته بود . اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود . ناراحت می شود . برای توضیح , ابتدا امیر را نگاه می کند . چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است . با لبخند شانه بالا می اندازد . مهدی رو به سید صالح می کند . چهره سید برافروخته و غمگین است .

-« سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم , بیا باهم بریم سراغش از دلش  در بیاریم . »

سید صالح می گوید : فایده نداره . باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه . اون وقت میشه باهاش حرف زد . شما خودت را ناراحت نکن . راستش از دست من دلخوره , نه از شما و آبجی فروغ و احترام .

«چه طور ؟ »

والله چه عرض کنم ؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می خواد ؟ امروز از کله صبح گیر داده , قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید . می خواهم من هم با عرقی ها بجنگم . این شهر که همه اش مال شما نیست . ما هم سهم داریم . هر چی توضیح دادم , دلیل آوردم , نشد . مرغ یک پا داره . از همان ساعت حسابی دلخور بود . دنبال بهونه می گشت با کسی جرو بحث کنه .

منبع : کتاب سرو نخلستان