تبیان، دستیار زندگی
خلاصه رمان برادران کارامازوف ، قسمت دوم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برادران کارامازوف (2)

قسمت اول

قسمت دوم

برادران کارامازوف

فیودور به ایوان چسبید و گفت:«مرا می کشد!» دمیتری شروع به گشتن در اتاقهای دیگر کرد. معلوم شد دمیتری، گروشنکا را دیده که به طرف خانه پدرش پیچیده است و حال به دنبال او به آنجا آمده است. دمیتری پس از بازدید خانه، برگشت و موهای پدرش را گرفت و با پاشنه پا چند بار به صورت او زد اما ایوان و آلکسی او را گرفتند و از پدرشان جدا کردند. دمیتری نیز وقتی مطمئن شد که گروشنکا به آنجا نیامده، رفت. اما قبل از رفتن به آلکسی گفت که از جانب او از پدر تقاضای پول نکند اما سراغ کاترینا برود. صورت پیرمرد خونی شده بود؛ او هم فکر می کرد گروشنکا آنجاست. اما ایوان گفت: «نه اینجا نیست پیرمرد «دیوانه» و چند دقیقه بعد ایوان در اتاق پذیرایی گفت: «خیلی راحت می شود او را از بین برد، نه؟» آلکسی گفت: «خدا نکند.» اما ایوان گفت:

  1. «چرا خدا نکند. یک افعی، افعی دیگری را می بلعد. هر دو حقشان است.»

پیرمرد را خوابانده بودند آلکسی به اتاق خواب پدرش رفت. از حرفهای پیرمرد معلوم بود که می ترسد گروشنکا زن دمیتری شود. موقع خداحافظی آلکسی، فیودور را از او خواست که فرداری آن روز به دیدنش بیاید. چون می خواست چیز مهمی را به او بگوید.

آلکسی با عجله به خانه مجلل کاترینا ایوانا رفت. ساعت هفت شب بود. آلکسی در اتاق پذیرایی، متوجه شد که کاترینا قبل از او هم مهمانی داشته است. به کاترینا گفت که دمیتری دیگر هیچوقت به دیدنش نخواهد آمد و سه هزار روبل را نیز ندارد بدهد. کاترینا به گریه افتاد. اما بعد گفت که او با گروشنکا کنار آمده است و آن زن تا ابد زنش نخواهد شد. سپس گروشنکا از پشت پرده اتاق بیرون آمد. آلکسی جا خورد. اما گروشنکا که موهایی خرمایی و چشمان آبی مایل به خاکستری داشت به نظرش زنی معمولی آمد. کاترینا به گروشنکا گفت: «تو به من قول دادی که دمیتری را نجات دهی. قول دادی به او می گویی که مرد دیگری را که دوست داشته ای، حالا به خواستگاری ات آمده.»

اما گروشنکا گفت: من قولی به تو ندادم. این حرفها را خودت زدی. و رفت. کاترینا رنگش پرید. گریه می کرد و می لرزید.

موقعی که آلکسی نیز می رفت، یکی از خدمتکاران نامه لیز: دختر مفلوج و دمدمی مزاج مادام خوخلاکف را به دستش داد و آلکسی آن را در جیب گذاشت و به طرف صومعه به راه افتاد. در راه نیز دمیتری را که در جایی کمین کرده بود دید و همه چیز را برایش تعریف کرد.

وقتی آلکسی به صومعه رسید، حال پدر ژوسیما بدتر شده بود. به اتاقش رفت و نامه لیز را باز کرد. نامه عاشقانه بود و لیز به او اظهار علاقه کرده و گفته بود در صورت بیرون آمدن آلکسی از صومعه، با او ازدواج خواهد کرد.

صبح فردا آلکسی به دیدن پدرش رفت. فیودور که داشت به حساب و کتابهایش رسیدگی می کرد، گفت که ایوان آنجا مانده تا نامزد دمیتری را از چنگش درآورد. برای همین سعی می کند دمیتری را به عروسی با گروشنکا وادارد و پدرش را هم از گروشنکا دور کند.

قلم

آلکسی از خانه پدرش به خانه مادام خوخلاکف رفت. لیز به او گفت نامه عاشقانه اش شوخی بوده. ولی آلکسی گفت در آینده با لیز ازدواج خواهد کرد. کاترینا و ایوان هم آنجا بودند. کاترینا که تازه صحبتهایش با ایوان تمام شده بود گفت که تصمیم گرفته است بگذارد دمیتری با گروشنکا ازدواج کند اما از دور مواظبش باشد تا هر وقت دمیتری پشیمان شد به سوی او بگردد. سپس به گریه افتاد. ایوان نیز گفت می خواهد به زودی به مسکو برود و از آنها جدا شد و رفت.

سپس آلکسی به باغی که در آن چند روز پیش برادرش را دیده بود رفت. اما در آنجا به جای دمیتری، اسمردیاکف (آشپز غشی پدرش) را دید. اسمردیاکف نمی دانست دمیتری کی می آید اما گفت که ایوان، دمیتری را شام به رستوران متروپولیس دعوت کرده است و احتمال دارد آنجا باشد.

اما ایوان در رستوران تنها بود. به آلکسی گفت که می خواهد به زودی به مسکو برود. چون با اینکه کاترینا او را دوست دارد اما خیلی طول می کشد تا بفهمد دمیتری را دوست ندارد و بعد شعری به نام مفتش اعظم برای آلکسی خواند که بد بینی اش را می رساند. به اعتقاد ایوان چون خدا نبود همه چیز مجاز بود. سپس آلکسی به صومعه و ایوان به خانه پدرش رفت. به محض ورود ایوان به خانه، اسمردیاکف به او گفت که می ترسد اتفاق ناجوری رخ دهد. فیودور یاولوویچ دیگر شبها از ترس دمیتری در را به روی خودش می بست اما در ضمن همیشه منتظر گروشنکا بود و دائم سراغ او را از اسمردیاکف می گرفت. اسمردیاکف نیز می ترسید دوباره غش کند و دمیتری با غش کردن او و مریض و زمینگیر بودن گریگوری، از فرصت استفاده کند و فیودور را بکشد. چرا که پدرش وصیتنامه ای ننوشته بود بنابراین به دمیتری نیز ارث می رسید و می توانست با استفاده از ارثیه پدرش با گروشنکا ازدواج کند.

صبح زود بعد ایوان به قصد رفتن به مسکو، به راه افتاد، اما پدرش او را راضی کرد که در راه سری به دهکده چرماشنیا بزند و از جانب او درختزار چرماشنیا (ارثیه مادری دمیتری) را به مردی به نام لیاگافی بفروشد، اما ایوان در راه تصمیمش را عوض کرد و یک راست با قطار به طرف مسکو رفت.

دو ساعت بعد اسمردیاکف از بالای پله ها افتاد، اما صدمه ای ندید، فقط دچار رعشه شد و غش کرد. برای همین فیدور آن شب مجبور شد غذای مارتا (زن گریگوری) را بخورد و فهمید که گریگوری نیز از کمردرد، زمینگیر شده است.

روز قبل از غش کردن اسمردیاکف، به محض اینکه آلکسی به صومعه رسید، پدر ژوسیما به او گفت که بهتر است فردا شب حتماً به دیدن برادر ارشدش برود تا از چیز وحشتناکی جلوگیری کند. به همین دلیل هم روز قبل او به خاطر رنج بزرگی که در کمین دمیتری بود، به دمیتری تعظیم کرده بود.

نزدیکیهای صبح پدر ژوسیما مرد و پیکر او را در تابوتی قرار دادند تا تمام روز در حجره بگذارند و رهبانان در کنار او انجیل بخوانند. اما بعد از ظهر آن روز همه احساس کردند جسد در تابوت، بو گرفته است؛ به همین جهت همه راهبانی که به پدر ژوسیما حسودیشان می شد، دلشاد شدند چون همگی به طور سنتی معتقد بودند که جسد قدیس واقعی فاسد نمی شود و بو نمی گیرد.  سه روز بعد نیز آلکسی بنا بر توصیه پدر ژوسیما، صومعه را برای همیشه ترک گفت.

در همین حین نامزد سابق گروشنکا ، موسی یالوویچ برای او پیغامی فرستاد و از او دعوت کرد تا در دهکده ای او را ببیند و گروشنکا علی رغم انکه با نفرت از او جدا شده بود رفت !

قلم

یک روز قبل از اینکه گروشنکا به روستای ماکرو برود، دمیتری با خود فکر می کرد که گروشنکا بین انتخاب پدر یا پسر مانده است. اما از بازگشت موسی یالوویچ خبر چندانی نداشت. این بود که با بیم و امید در انتظار تصمیم نهایی گروشنکا بود. از طرف دیگر می خواست هر طور شده سه هزار روبل کاترینا را به او برگرداند. در غیر این صورت احساس می کرد دزدی حقه باز بیش نیست. به همین جهت پیش سامسانف؛ پیر تاجر و حامی قبلی گروشنکا رفت تا از او به بهانه واگذاری ارثیه مادری اش به او، سه هزار روبل بگیرد. اما سامسانف معامله با او را پذیرفت. سپس چون از سامسانف شنید که فردی به نام لیاگافی می خواهد درختزار ارثیه او را در چرماشنیا بخرد، به چرماشنیا رفت اما لیاگافی مست و لایعقل بود و دمیتری فهمید که سامسانف دستش انداخته است. از طرفی چون عجله داشت و می ترسید گروشنکا در غیاب او به سراغ پدرش برود، به سرعت به شهر برگشت. به محض رسیدن به شهر نیز به خانه گروشنکا رفت. اما درست در همین موقع گروشنکا که منتظر پیکی از جانب  موسی یالوویچ بود، به بهانه رفتن به خانه سامسانف، او را قال گذاشت و چند دقیقه ای در خانه سامسانف ماند و زود به خانه خود برگشت. دمیتری که مطمئن شده بود گروشنکا به خانه پدرش فیودور نمی رود، پیش پیوتر کارمند رفت و سلاحش را پیش او گرو گذاشت و ده روبل از او قرض گرفت. سپس سراغ اسمردیاکف رفت تا ببیند گروشنکا قبلا به آنجا رفته یا نه اما در آنجا فهمید که اسمردیاکف غش کرده و بیمار است و ایوان نیز به مسکو رفته است. این بود که سر و وضعش را مرتب کرد و به خانه مادام خوخلاکف رفت. پیش خود فکر کرده بود که چون مادام خوخلاکف دوست ندارد او با کاترینا ازدواج کند، بهتر است به وی قول دهد که با وی ازدواج نمی کند و سه هزار روبل از او وام بگیرد. اما مادام خوخلاکف گفت که پولی در بساط ندارد.

به همین جهت با عصبانیت از خانه وی درآمد و به گریه افتاد. در راه تصادفاً به خدمتکار سامسانف برخورد و فهمید که گروشنکا خیلی زود از خانه سامسانف بیرون رفته است. این بود که با شتاب به خانه گروشنکا رفت، اما گروشنکا نبود چون یک ربع قبل به ماکرو رفته بود. اما خدمتکار گروشنکاعمداً گفت نمی داند او کجا رفته است. دمیتری با عصبانیت دست هاون کوچکی را از روی میز خانه گروشنکا برداشت و در جیب گذاشت و با شتاب به سوی خانه پدرش رفت. چون فکر می کرد گروشنکا آنجاست.

از کوچه پشت خانه به درون خانه فیودور پاولویچ پرید و به جلوی پنجره اتاق پدرش رفت و نگاهی به اتاق انداخت. وقتی مطمئن شد که پدرش تنهاست، آهسته چند ضربه به پنجره زد و قایم شد. فیودور فکر کرد گروشنکا آمده. پنجره را باز کرد و گفت: بیا اینجا هدیه کوچکی برایت دارم...» دمیتری می دانست که منظور او از هدیه، سه هزار روبلی است که قرار بود پدرش به گروشنکا بدهد.

چند دقیقه بعد گریگوری از تختخواب بیماری بلند شد و به سوی در کوچک باغ رفت تا آن را قفل کند. در چارتاق باز بود. به محض اینکه پا به باغ گذاشت، دید پنجره اتاق اربابش نیز باز است. چون تابستان بود تعجب کرد: ناگهان شبحی را دید که می خواست از نرده به آن طرف بپرد. دوید و پایش را گرفت. شبح دمیتری بود. داد زد:«پدرکش! دمیتری با دسته هاون به سر پیرمرد زد و پیرمرد افتاد. دمیتری پایین پرید و سر او را وارسی کرد و دوباره از نرده بالا رفت و به آن طرف پرید و به سوی خانه گروشنکا رفت. پسرکی به او گفت که اگرافنا الکساندرفنا (گروشنکا) برای دیدن موسی بالوویچ به ماکرو رفته است. این بود که به خانه پیوتر کارمند رفت و پولش را داد و سلاحش را گرفت.

سپس به خدمتکار پیوتر پولی داد تا به فروشگاه پلانیتکف برود و به صاحب فروشگاه بگوید مقداری اشربه و اطعمه برایش بسته بندی کند تا او با خود به ماکرو ببرد. بعد سراپای خونی اش را در حضور پیوتر شست و یکی از تپانچه هایش را پر از گلوله کرد و روی کاغذی چیزی نوشت و در جیبش گذاشت.

دمیتری به محض رسیدن به کاروانسرای پلاستونف در ماکرو، سفارش برپا کردن بزمی را به کاروانسرادار داد و وقتی گروشنکا و نامزد سابقش را دید با نقشه ای ماهرانه به گروشنکا ثابت کرد که یالوویچ فقط بخاطر پول او باز نزد او باز گشته . این حادثه گرچه با نزاع همراه بود اما به پشیمانی دختر و عذر خواهی او انجامید .

از سوی دیگر مارتا که در اثر ناله های اسمردیاکف، از خواب بلند شده و وقتی فهمیده بود فیودور یالوویچ کشته و گریگوری مصدوم شده است. با جیغ و فریاد همسایه ها را خبر کرده بود. جمجمه فیودور خرد شده بود. پلیس دسته هاون و نیز پاکتی را که روی آن نوشته بود «یک هدیه سه هزار روبلی برای فرشته ام گروشنکا» پیدا کرد. اما پاکت خالی بود.

ادامه دارد...