تبیان، دستیار زندگی
دبیرستانی که بودم بعضی کتابها مخصوص "زیر میز " بود . مثل رشوه ای که به خودمان می دادیم تا فقط مطالعه کنیم . کتابهای "زیر میزی" کتابهای خارق العاده ای نبودند ، نویسنده های خارق العاده ای هم نداشتند ، تنها ویژگی خاصی که داشتند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رمان خوانی (1) : برادران کارامازوف

کتاب ها

تبیاد :دبیرستانی که بودم بعضی کتابها مخصوص "زیر میز " بود . مثل رشوه ای که به خودمان می دادیم تا فقط مطالعه کنیم . کتابهای "زیر میزی" کتابهای خارق العاده ای نبودند ، نویسنده های خارق العاده ای هم نداشتند ، تنها ویژگی خاصی که داشتند آن بود که بزرگتر هایمان به ما گفته بودند نخوانیمشان!

وقتی جوری بزرگ شدم که بزرگتری به من نمی گفت چه بخوانم و چه نخوانم به فکر افتادم تا آنچه بزرگان ادبیات نگاشته یا نقد کرده اند بخوانم . کتابهایی که "جوهره ادبیات" را در خود پنهان داشته باشند و خواندشان غیر از آنکه تصویری جدید از زیستن انسان بر روی زمین در ذهنم ایجاد می کنند به من نشان دهند که چگونه داستان نویسی می تواند در ذهن مخاطب رشد و تعالی ایجاد کند  و فایده این همه نگاشتن ها و زحمت کشیدن ها چیست.

جستجو بسیار آسان بود ! چراکه سوال من از جمله تکراری ترین سوالهای موجود در مورد "رمان" بود که تقریبا هرکسی که می خواست "خوب" بخواند از خودش پرسیده بود و تمام کسانی که می خواستند "خوب خواندن " را به دیگران یاد دهند به آن پاسخ داده بودند .

بقیه ماجرا ساده است : کتابهای خوب خواندم!( امیدوارم کتابهای خوب را ، خوب هم خوانده باشم!)

حالا فکر می کنم بد نباشد که رمانهای خوب را به شما معرفی کنم ، چه بسا شما هم ترجیح بدهید کتاب را روی میز بگذارید و بخوانید!

قبل از اینکه معرفی اولین رمان این ستون را آغاز کنم توضیحی را -گرچه بدیهی اما- لازم می دانم و آن اینکه :

اگر رمان های این ستون را با عنوان "رمان خوب" معرفی می کنم . واژه "خوب" را به معنای "صحیح " ،"پاکیزه" ، "بی عیب" یا هماهنگ با "تمامی" ارزشها ، به کار نمی برم. "خوب" یعنی "ادیبانه" ،"زیبا" ، " هنری" و نه چندان مخالف با ارزشهای رایج در فرهنگ و اندیشه یک ایرانی.

"خوب" در اینجا رمانی است تا به حال برای بسیاری از انسانها ، درسهای فراموش نشدنی و عمیقی را در بر داشته اما اینکه آیا آن آموزشها عینا منطبق بر حقیقت بوده اند یا نه ، دیگر از حیطه ادبیات خارج می شوند و به فلسفه و الهیات مربوط.

اگر رمان های این ستون را با عنوان "رمان خوب" معرفی می کنم . واژه "خوب" را به معنای "صحیح " ،"پاکیزه" ، "بی عیب" یا هماهنگ با "تمامی" ارزشها ، به کار نمی برم. "خوب" یعنی "ادیبانه" ،"زیبا" ، " هنری" و نه چندان مخالف با ارزشهای رایج در فرهنگ و اندیشه یک ایرانی.

"خوب" در اینجا رمانی است تا به حال برای بسیاری از انسانها ، درسهای فراموش نشدنی و عمیقی را در بر داشته اما اینکه آیا آن آموزشها عینا منطبق بر حقیقت بوده اند یا نه ، دیگر از حیطه ادبیات خارج می شود و به فلسفه و الهیات مربوط.

با این توضیح اولین  رمان این بخش " برادران کارامازوف"   اثر  "فیودور داستایوفسکی " را با هم مرور می کنیم .

سالشمار زندگی داستایوفسکی

داستایوفسکی

1821: تولد در مسکو از پدری کارمند و مادری خانه دار

1837: مرگ مادر

1838: تحصیل در دانشکده مهندسی نظامی سن پترزبورگ به مدت پنج سال

1839: مرگ پدر

1844: ترجمه اوژنی گرانده بالزاک.

1846: انتشار داستان مردم فقیر و همزاد.

1848: انتشار داستان شبهای سپید.

1849: عضویت در محفل سوسیالیستها، دستگیر شدن و نجات معجزه آسا از اعدام، 4 سال تبعید به سیبری.

1852: دست برداشتن از عقاید سوسیالیستی و گرایش به مسیحیت ارتدوکس روسی.

1857: ازدواج با بیوه زنی به نام ماریا دمیتریونا.

1859: انتشار رمان دهکده استپانچیکوو.

1860: راه اندازی مجله زمان.

1861: انتشار یادداشتهای خانه مردگان.

1862: مسافرت به انگلستان، فرانسه، آلمان و ایتالیا.

1863: انتشار کتاب یادداشتهای زمستان درباره برداشتهای راجع به اروپای غربی.

1864: انتشار رمان یادداشتهای زیرزمینی.

1865: فوت همسر، بالا آوردن قرض و اعلام ورشکستگی.

1866: انتشار جنایت و مکافات.

1867: ازدواج مجدد، با منشی جوان به نام آنا گریگوریونا.

1868: انتشار رمان ابله.

1872: انتشار رمان شیاطین.

1875: انتشار رمان جوان خام.

1880: انتشار رمان برادران کارامازوف.

1881: وفات.

شهرت اصلی داستایوفسکی مدیون چند اثر مهم وی: یادداشتهای زیرزمینی، ابله، جنایت و مکافات و برادران کارامازوف و تجزیه و تحلیل ها و روانکاوی شخصیتها و تأملات عمیق وی در عقاید سیاسی و مذهبی است. ظاهراً قرار بود برادران کارامازوف قسمت اول رمانی چند جلدی به نام " زندگی یک گناهکار بزرگ" باشد اما عمر داستایوفسکی کفاف نداد و او 4 ماه بعد از انتشار برادران کارامازوف در گذشت.

در باره برادران کارامازوف

رمان برادران کارامازوف

آخرین اثر داستایوفسکی که بسیاری آنرا اوج هنر او در نویسندگی می دانند . داستان قتل پدری به دست پسرانی که هرکدام در ماجرای این جنایت به نحوی سهم داشتند . در لایه عمیق تر معنا ، "برادران کارامازوف" رمانی است روانشناسانه که در مورد "ایمان" ، " اخلاق" ، " شک " ، "عقلانیت" ،" اراده آزاد انسان " و نهایتا تجدد در روسیه ، بحث می کند . این رمان از دیدگاه " زیگموند " فروید ، "بهترین رمان تاریخ ادبیات جهان" نام گرفته و " انیشتن" نیز آنرا" یکی از عظیم ترین دستاوردهای ادبیات "  دانسته است.

نوشتن این رمان 2 سال طول کشید و در حین نگارش آن تراژدی مرگ پسر سه ساله داستایوفسکی به نام "آلوشا" باعث شد نام قهرمان رمان او آلوشا باشد . پسر داستایوفسکی بر اثر صرع درگذشت . بیماری سختی که از پدر به ارث برده بود.

خلاصه رمان برادران کارامازوف ( قسمت اول)

صبح یکی از روزهای آفتابی ماه اوت درشکه کهنه و بزرگی که پیرمردی پنجاه و هفت ساله و پسر دومش ایوان در آن نشسته بودند به طرف صومعه می رفت. پیرمرد می خواست در جلسه ای در کنار پیر صومعه: پدر زوسیما اختلاف بین خود و پسر اولش: دمیتری را حل کند.

پیرمرد ملاک بدنام، بی بند و بار، دلقک و سبک مغزی به نام فیودور پاولوویچ کارامازوف بود. وی دوبار ازدواج کرده بود و به ترتیب سه پسر به نام دمیتری (از زن اول) و ایوان و آلکسی (از زن دوم) داشت. زن اول وی آدلایدا ایوانامیوسف، زیبا و از خانواده ای مرفه بود. اما آنها دائم با هم اختلاف داشتند. سرانجام هم آدلایدا کودک سه ساله اش دمیتری را گذاشت و با راهب بی خانمانی فرار کرد و چندی بعد در اثر بیماری حصبه در پترزبورگ مرد. به همین جهت دمیتری را مدتی گریگوری نوکر مورد اعتماد فیودور ، بزرگ کرد، تا اینکه یکی از عموزادگان مادر مرحوم دمیتری به نام پیوترمیوسف که فردی تحصیلکرده و از پاریس برگشته بود، سرپرستی دمیتری را به یکی از خاله هایش در مسکو سپرد و خود به پاریس برگشت. با مرگ این زن نیز سرپرستی دمیتری را یکی از دختران متأهل وی به عهده گرفت.

اما فیودور پاولوویچ پس از اینکه دمیتری را به عموزاده زن مرحومش سپرد دوباره تصادفاً با دختر جوانی به نام سوفیا ایوانا آشنا شد و با او ازدواج کرد. سوفیا دختر آدمی گمنام بود که در کودکی یتیم و در خانه پیرزن بیوه مرفه ولی بی رحمی بزرگ شده بود. اما فیودور پس از ازدواج با سوفیا همچنان به هرزگی اش ادامه داد و بنای بدرفتاری با زن دومش را گذاشت. زن دو پسر به نامهای ایوان و آلکسی به دنیا آورد اما بعد خود وی دچار بیماری عصبی شد و هشت سال از ازدواجش بیشتر نگذشته بود که مرد. دو پسر دیگر را نیز فیودور رها کرد و مجدداً نوکرش گریگوری به مراقبت از آنها پرداخت. سه ماه بعد پیرزن بیوه (ولینعمت سوفیا، مادر مرحوم بچه ها) به سراغ فیودور پاولوویچ و گریگوری رفت  ودو بچه (ایوان و آلکسی) را از آنها گرفت و به شهر خود برد. با اینکه پیرزن پس از چندی مرد اما برای هر یک از پسرها هزار روبل ارث گذاشت. وارث پیرزن نیز که آدمی درستکار بود، سرپرستی آلکسی و ایوان و مخارج تحصیلات آنها را به عهده گرفت.

فیودور کارامازوف

دمیتری فیودورویچ (پسر ارشد فیودور کارامازوف) دبیرستان را تمام نکرد و وارد ارتش شد. وی فکر می کرد که ملکی دارد و به سن قانونی که رسید باید آن را از پدرش بگیرد. هنگامی که دمیتری به سن قانونی رسید جوانی احساساتی، گردنکش، ولخرج و بی بند و بار شده بود. به همین جهت بدهکاری بالا آورد و سراغ پدرش رفت تا ارثیه مادری اش را از وی مطالبه کند. اما نتوانست اختلافش را با او بر سر املاکش (درختزاری در روستای چرماشنیا) حل کند. فقط مقداری پول از پدرش گرفت و قول و قراری با او گذاشت و رفت. فیودور کارامازوف می خواست هر بار با دادن کمی پول به پسرش او را بفریبد. چهار سال بعد دمیتری دوباره به سراغ پدرش رفت تا حسابش را با وی تسویه کند. اما دید پیرمرد در طول این مدت در چند قسط، پولی به او داده و ملکش را از چنگش درآورده است. به همین جهت کم مانده بود از ناراحتی دیوانه شود.

پسر دوم: ایوان که اخمو و کم حرف و عقایدی ملحدانه در سر داشت. پس از دبیرستان به دانشگاه رفت و علوم طبیعی خواند. ضمن اینکه تا پایان تحصیلات در مجلات هم مقاله می نوشت. سپس به تقاضای برادر بزرگ و ناتنی اش دمیتری و برای گرفتن حق وی به دیدار پدرش رفت.

پسر سوم فیودور: آلکسی نیز که جوانی انساندوست، منزوی، پاکدامن و خوش قیافه و بانشاط بود، قبل از اتمام دبیرستان به شهر پدرش و با اجازه پدر به صومعه رفت و راهب شد. پیر پرهیزکار و شصت و پنج ساله صومعه پدر ژوسیما نیز خیلی زود به او دل بست.

و درست در همین زمان که هر سه برادر به شهر پدرشان آمده بودند، به پیشنهاد فیودور پاولوویچ به صومعه و پیش پدر ژوسیما می رفتند تا در کنار وی اختلاف او و پسرش دمیتری حل شود. آن روز وقتی فیودورپاولویچ و پسرش ایوان وارد عزلتکده صومعه شدند، آلکسی کنار پدر ژوسیما بود. پدر ژوسیما که ریزنقش و خمیده بود و بیماری پیرترش کرده بود، در حجره مدتی روی صندلی نشست اما چون دمیتری هنوز نیامده بود موقتاً بیرون رفت تا سری به دیدار کنندگان دیگر بزند.

هنگامی که پدر ژوسیما مشغول دیدار با زائران بود، زنی ثروتمند به نام مادام خوخلاکف به خاطر اینکه پدر ژوسیما با دست شفا دهنده اش، دخترش لیز را شفا داده بود، از او تشکر کرد. بعد لیز یادداشت کاترینا ایوانا (نامزد دمیتری) را به آلکسی داد و گفت کاترینا از او خواسته به دیدنش برود.

پدر صومعه نیم ساعت بعد دوباره پیش خانواده کارامازوف برگشت اما دمیتری هنوز نیامده بود و ایوان مشغول بحثی روشنفرانه درباره مقاله اش درباره حاکمیت کلیسا، با دو راهب بود. ایوان معتقد بود «اگر جاودانگی نباشد، فضیلتی در بین نیست.»

بالاخره دمیتری پیدایش شد. وی جوانی خوش قیافه بود و با اینکه اخیراً از ارتش بیرون آمده بود ولی مثل نظامیان قدم برمی داشت. سپس فیودور پاولوویچ برخاست و گفت:

  1. «همه مرا متهم می کنند که پول بچه هایم را پنهان کرده ام و به آنها کلک زده ام. اما مگر دادگاه وجود ندارد؟ آنجا از روی سند پولها را حساب می کنند. دمیتری هزارها روبل به من بدهکار است. چند بار یکی دو هزار روبل خرج دختر سرهنگی کرد و به او وعده ازدواج داد. دخترک (کاترینا ایوانا) نامزد اوست. اما بعد عاشق ساحره ای (گروشنکا) که زیر عقد مرد محترمی (سامسانف) بود شد. حال سعی می کند به خاطر همین ساحره دائم از من پول قرض بگیرد. دمیتری گفت:«ساکت! تو حق نداری نام دختری آبرومند را لکه دار کنی!»

سپس بگوموی آنها بالا گرفت و هر یک با عصبانیت به دیگری دشنام داد. در ابتدا همه فکر می کردند دعوای آنها بر سر قرض دمیتری به پدرش و ارثیه مادر دمیتری است. اما از بحث و جدل طولانی آنها معلوم شد که دمیتری و پدرش هر دو عاشق یک زن به نام گروشنکا هستند. دمیتری به خاطر همین زن، نامزدش کاترینا الوانا را رها کرده بود و فیودور برای اینکه دمیتری را از سر راه بردارد، خواسته بود با به اجرا گذاشتن سفته های او، وی را به زندان بیندازد. فیودور پاولوویچ پسرش را متهم کرد که می خواهد از او پولی بگیرد و با دادن رشوه به گروشنکا، دل این زن را به دست آورد.

حضار با شنیدن ماجرای عاشقانه آنها همگی گفتند که ماجرایشان شرم آور و ننگین است. سپس ناگهان پدر ژوسیما از جا برخاست و جلوی دمیتری زانو زد و بعد از مهمانانش عذر خواست و رفت. همه حیرت کردند و متنبه شدند، الا فیودور پاولوویچ پیر، سپس رفتند تا ناهار را طبق قرار قبلی در صومعه بخورند. پدر ژوسیما که در بستر بیماری بود، به آلکسی گفت برود و از میهمانان پذیرایی کند اما به وی نصیحت کرد که پس از مرگ وی، برای همیشه از صومعه برود، چون صومعه جای او نیست.

وقتی آلکسی می خواست به مراسم ناهار برود در راه راهب بی ایمانی به نام راکیتین را (که در حقیقت پسرخاله گروشنکا بود) دید که منتظرش است. راکیتین پیش بینی کرد که میتیا (دمیتری) که مثل پدرش شهوت پرست است پدرش را به خاطر رسیدن به گروشنکا خواهد کشت و ایوان ملحد عاقبت با نامزد دیمتری: کاترینا ایوانای ثروتمند ازدواج خواهد کرد.

فیودور پالوویچ نیز با لودگیها و ناسزاهایش به کلیسا، مراسم ناهار را به هم زد و جنجال به پا کرد. موقع رفتن نیز چون می خواست دیگر نگذارد آلکسی در صومعه باشد، به آلکسی گفت: «آلیوشا» (آلکسی) همین امروز به خانه بیا و وسایل خوابت را هم بیاور.

آلکسی که پس از شنیدن دستور پدرش مردد بود چه کند، عاقبت به طرف خانه کاترینا ایوانا رفت. اما وقتی می خواست از باغ مجاور باغ پدرش بگذرد، بالای پرچین باغ، برادرش دمیتری را دید. دمیتری او را به کنج باغ برد و گفت می خواهد او را پیش کاترینا و فیودور پاولوویچ بفرستد و کار را تمام کند. سپس گفت:

  1. «چند سال پیش در هنگ پیاده نظام سروان بودم. فرمانده ام سرهنگ پیری بود و چون من به او احترام نمی گذاشتم، با من چپ افتاده بود. سرهنگ دو زن گرفته بود و از هر کدام از زنانش دختری داشت و کاترینا ایوانا دختر زن دومش بود. او در مدرسه ای در پایتخت تحصیل کرده بود و فوق العاده آدابدان بود. وقتی به شهر ما آمد، شهر هیجان زده شد. یک روز بعد از ظهر در مجلسی با او هم صحبت شدم اما مترصد بودم از او انتقام بگیرم. در همین موقع پدر برایم شش هزار روبل بابت حق ارثیه ام فرستاد. سرهنگ نیز بازنشسته شد و سرگردی را برای جانشینی او فرستادند. من هم فوری سراغ آگاتا ایوانا (دختر ارشد سرهنگ) رفتم و گفتم حساب دولتی پدرش چهار هزار و پانصد روبل کسری دارد و پیشنهاد کردم که اگر خواهر جوانش (کاترینا) را پیش من بفرستد، حاضرم این پول را به آنها بپردازم. چون می دانستم سرهنگ چهار سال است پول ارتش را به کسی داده تا با آن کار کند و سودش را بدهد. سرهنگ خانه نشین شده بود. اما به زودی خدمتکاری از طرف سرگرد به خانه اش آمد تا پول دولت را دو ساعته پس بگیرد. سرهنگ خواسته بود خودکشی کند اما دخترش آگاتا که بو برده بود، مانع خودکشی او شد. آن روز در خانه بودم که کاترینا آمد و حاضر شد در قبال گرفتن چهار هزار روبل خود را تسلیم من کند. رفتم و کشویم را باز کردم و چکی پنج هزار روبلی به او دادم. بعد در را باز کردم و جلویش تعظیم کردم و او رفت. سرهنگ با پول من بدهی اش به گردان را پرداخت اما چندی بعد سکته کرد و مرد. کاترینا نیز پیش مادربزرگش: بیوه یک ژنرال به مسکو رفت و مدتی بعد هشتاد هزار روبل از بیوه ژنرال به ارث برد و پول مرا برایم فرستاد. سه روز بعد نیز نامه ای برایم فرستاد و التماس کنان پیشنهاد کرد ازدواج کنیم. برایش نامه ای نوشتم و گفتم او ثروتمند است و من بینوا. بعد نامه ای به ایوان نوشتم و او را به امید اینکه کاترینا عاشق ایوان شود، پیش کاترینا فرستادم. اما تو را امروز پیش کاترینا می فرستم تا به او بگویی دیگر به دیدنش نمی روم. چون با دیدن گروشنکا، نامزدی ما به هم خورده است. پدرم یکی از سندهای بدهکاری مرا به گروشنکا داده بود تا او از من شکایت کند و مرا از سر راه بردارد. و من رفتم تا او را بزنم اما گرفتارش شدن و همان روز سه هزار روبل برایش خرج کردم. سه هزار روبلی که کاترینا به من داده بود تا برای خواهرش به مسکو پست کنم، اما تا امروز رسید آن را به کاترینا نشان نداده ام. تو امروز به او بگو دمیتری پولهایت را به هدر داده است.»

سپس دمیتری به او گفت اول سراغ پدرشان فیودور برود و از او بخواهد سه هزار روبل به دمیتری بدهد تا او بتواند پول کاترینا را پس بدهد. چون فکر می کرد پدرش اخلاقاً به او بدهکار است بعد باز گفت چندی پیش گروشنکا به فیودور گفته که می خواهد با دمیتری ازدواج کند. به همین جهت فیودور برای اینکه نگذارد گروشنکا با او ازدواج کند سه هزار روبل از بانک گرفته تا به گروشنکا اهدا کند. نامه ای هم به گروشنکا نوشته است و از او خواسته به دیدنش برود. این موضوع را اسمردیاکف (آشپز غشی و مورد اعتماد فیودور پاولوویچ که همه می گفتند فرزند نامشروع زنی ولگرد و عقب مانده به نام لیزاوتا و فیودور است) به او گفته بود. دمیتری نیز آن روز آنجا کشیک می کشید تا بفهمد آیا گروشنکا به دیدن پدرش می آید یا نه. حتی دیمتری می خواست سراغ گروشنکا نیز برود و او را از رفتن به خانه پدرش منع کند.

وقتی آلکسی به دیدن پدرش رفت، آنها شام خورده بودند. چند دقیقه بعد فیودور پاولوویچ خدمتکاران (گریگوری و اسمردیاکف) را مرخص کرد و آلکسی و ایوان و پدرش تنها شدند. اما ناگهان در به هم خورد و دمیتری وارد اتاق شد. ...

ادامه دارد...


نظرات خود رادر مورد صفحه فرهنگ و ادب با ما در میان بگذارید :

literarture@tebyan.net