تبیان، دستیار زندگی
خود تو قایم نكن، باهات خیلی كار دارم امشب، خواب نیستی، می دونم كه خواب نیستی. خود تو نزن به خواب، بیا بالا، اگه بخوابی من به كی بگم این همه حرفو؟ با كی دردِدل كنم؟ ببین! من همیشه حرفهامو به تو می زدم، همیشه ی همیشه كه نه، ا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آبی، اما به رنگ غروب

خود تو قایم نكن، باهات خیلی كار دارم امشب، خواب نیستی، می دونم كه خواب نیستی. خود تو نزن به خواب، بیا بالا، اگه بخوابی من به كی بگم این همه حرفو؟ با كی دردِدل كنم؟

ببین! من همیشه حرفهامو به تو می زدم، همیشه ی همیشه كه نه، از وقتی كه پیدات كردم، از وقتی كه اومدی اینجا، از وقتی كه فهمیدم به حرفهام گوش می دی.

حالا هم می دونم غصه داری، غم داری، ولی من اگه با تو حرف نزنم با كی حرف بزنم؟ به تو اگه نگم به كی بگم؟

مامان؟ مامان خودش آنقدر الان ناراحته كه حوصله شنیدن حرفهای منو نداره. می دونم كه نداره، به سؤالهام جواب درست و حسابی نمی ده، چه برسه كه بخواد بشینه و حرفها مو گوش بكنه.

تازه، شایدم الان خوابیده باشه، یا خودشو به خواب زده باشه كه منو خواب كنه. مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه كنه، چشمهاش سرخه سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم، گریه كردی می گه نه، به خیالش من نمی فهمم.

خب اگه اوون جلوی من گریه كنه منم می تونم هر چه گریه دارم بكنم، می گن آدم گریه كنه راحت تر می شه، ولی نمی كنه كه، آنقدر نمی كنه تا دو تائیمون دق كنیم بمیریم.

می دونستم كه به حرفم گوش می دی، می دونستم كه نمی خوابی.

امروز من تو رو از خواب بیدار كردم. هوا تاریك و روشن بود، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین. راحتِ راحت. اصلاً انگار نه انگار كه قراره امروز كسی بیاد.

نمی خواستم یهویی از خواب بپرین كه ناراحت بشین. می خواستم ادای بابارو در بیاورم.

- شیوا جون! شیوا جون! دختركم! بلند شو بابا جون! من دارم می رم سرِ كار، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.

گفتم:

- ماهی جون! ماهی جونم! دختركم! بلند شو ماهی جون!

ولی باقیشو نگفتم. من كه نمی خواستم برم سرِ كار.

تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی.

حیف، حیف كه تو مو نداری، ماهی ها هیچكدام مو ندارن.

وگرنه مثل بابا، دستهامو می كردم لای موهات و می گفتم:

- عروسك مو خرمایی، بلند شو طوطی بابا، چقدر می خوابی؟ بیدار شو ببینم، بیدار شو ببینم، امروز چشمهات چه رنگیه.

صدا زدم، دوباره صدات زدم، همون طور كه بابام دستهاشو می كرد تو موهام، دستهامو فرو كردم توی آب. به همون نرمی، به همون آرومی.

دیدی وقتی باد می پیچه تو موهای آدم چه جوری می شه؟ آدم حس می كنه یه دستی مثل دست فرشته ها تو موهای آدم می گرده. بخصوص وقتی كه اون فرشته موهای آدمو بو كنه و ببوسه.

وقتی كه دستمو كردم تو آب، موج آمد و آمد تا رسید به تو، بیدار شدی، چشمهاتو باز كردی. خودتو تكون دادی، اومدی روی آب، مامانت هم دنبالت.

حتماً تعجب كردی كه چرا امروز من اینقدر زود بیدار شدم. سه ماه تمام بود كه صبح زود بیدار نشده بودم، بایدم تعجب می كردی آخه تو كه از هیچی خبر نداشتی، اصلاً تقصیر من بود كه هیچی بهت نگفته بودم، من از روز قبل می دونستم، می بایست بهت می گفتم، همون موقع كه فهمیدم، نمی بایست می گذاشتم برای صبح روز بعد. وقتی آمدی روی آب، اول بهت آب پاشیدم. می خواستم خواب از چشمات بپره.

كاری كه همیشه بابا می كرد، وقتی می آوردم لب حوض كه صورتمو بشوره، من چشمهامو می بستم.

می گفت: واز كن چشمهاتو باباجون!

می گفتم: آخه خوابش می پره. می خوام وقتی تو رفتی دوباره بخوابم.

ولی نمی خواستم كه بخوابم، ناز می كردم.

می خواستم بلندم كنه و چشمهامو ببوسه و بگه:

آخه من تا چشمهاتو نبینم كه نمی رم باباجون!

وقتی چشمهامو باز می كردم یه مشت آب می ریخت تو صورتم و می گفت:

- خوابت خیس شد، مگر اینكه چشم ها تو عوض كنی تا بتونی بخوابی.

وقتی بهت آب پاشیدم فرار نكردی، هیچوقت از من فرار نكردی. بهت گفتم می دونی امروز قراره كی بیاد؟ نمی دونستی، از كجا بدونی. گفتم: باباجون، قراره باباجون بیاد. برای همینه كه من امروز زود بیدار شدم. فكر كنم باور نكردی، چون همینطوری صاف صاف واستادی و منو نگاه كردی. انگار نه انگار كه به همچی خبر مهمی رو شنیدی.

- باور كن، به جون خودم شوخی نمی كنم، بابا قرار بیاد، خودش گفته، دیروز تلفن زده، می خواسته با منم حرف بزنه، ولی من خونه ی نسرین اینا بودم، خوب معلومه كه اگه می دونستم نمی رفتم. به مامان گفتم – چرا صدام نكردی؟ مگه چقدر راه بود تا خونه ی نسرین اینا؟

گفت: بابات عجله داشت، آخه بقیه هم می خواستن به خونه هاشون تلفن كنن. بابات گفت این دفعه كه بخوام برم جبهه چشمهای شیوارو با خودم می برم.

آره شوخی كرده بود، مگه می شه آدم چشمهای كسی رو با خودش ببره؟ اگه بچه ها رو یعنی به قول بابا خانوم كوچولوها رو تو جبهه راه می دادن، بابام حتماً منو می برد.

خودش گفت. بابام كه دروغ نمی گه هیچوقت، می گه؟

تو داشتی قشنگ به حرفهام گوش می دادی كه مامان صدا زد:

- شیوا! شیوا جون! خوابت برد لب حوض؟ تو رفتی دست و صورتتو بشوری؟ من هم راستشو گفتم: گفتم:

- اومدم مامان، داشتم با ماهی كوچولو حرف می زدم، بهش گفتم كی قراره امروز بیاد، حیوونكی اصلاً خبر نداشت.

بعد زودی صورتمو شستم و بهت گفتم:

- دوباره نگیری بخوابی ها، من الان میرم صبحانه مو می آرم اینجا، با هم بخوریم. به مامانت هم می دیم.

ولی مامان قبول نكرد، گفت:

- امروز دیگه نه، كار زیاد داریم. همینجا بشین زود صبحانه تو بخورو كه لباس تنت كنم، تو كه نمی خوای بابا تورو با این قیافه بینه، می خواهی؟

گفتم:

- پس بگذار نونشونو ببرم بهشون بدم، می دم و زود می آم، قول می دم.

نونی رو كه مامان بهم داد، انداختم تو حوض. خوردش نكردم، گفتم یواش یواش از بغلش بخورین تا تموم بشه، شماها كه بلدین.

وقتی صبحانه مو خوردم، مامان گفت بیا موهاتو ببافم روش هم پاپیون بزنم.

گفتم: تو كه می دونی بابا اینجوری دوست نداره، پس چرا می گی؟

گفت: چكار كنم پس؟

گفتم: قشنگ شونه كن، بریز دورم، دو تا سنجاق گلدارم بزن دو طرفش، بالای گوشهام.

گفت: باشه، پس اول لباستو بپوش.

گفتم: لباسو دیگه بذار خودم بگم.

گفت: كشتی منو، خب خودت بگو.

گفتم: آخه اون مال مهمونیه.

گفتم: باشه، مگه قرار نیست امروز مهمون بیاد.

مامانم خندید و گفت: باشه، برو بیارش.

آخه می دونی بابام این لباس آبیه رو بیشتر از همه دوست داره، می گه مثل فرشته ها می شم. من كه تا حالا فرشته ندیدم ولی چقدر خوبه آدم مثل فرشته ها باشه.

بابام می گه تو هر رنگ كه لباس بپوشی، چشمهات همون رنگ می شه. سبز كه بپوشی رنگ چنگل می شه، طوسی كه بپوشی رنگ دریا می شه، قهوه ای كه بپوشی … گفت رنگ چی می شه، رنگ گنبد مسجد می شه، منتها شفاف، صدفی.

می گفت: همه اون رنگها قشنگه، هر كدام یه جور قشنگه، ولی آبی چیز دیگه است.ابی قشنگ نشون می دهد كه دلت چقدر پاكه، مثل فرشته ها، وقتی راه می ری و باد می پیچه تو لباست آدم حس می كنه یكی از فرشته های خدا اومده رو زمین داره راه می رده یا پر می زنه..

وقتی كه موهامو شونه كردم و لباس پوشیدم هوا روشنِ روشن شده بود، آفتاب تازه داشته از دیوار خونه می آمد پایین.

مامان لباس رو كه تنم كرد گفت: حالا چشمهاتو ببینم، منم سرمو بلند كردم و تو صورتش نگاه كردم، بعد كه خوب منو با لباس آبیم نگاه كرد گفت:

- بابات هم كم خوش سلیقه نیست ها.

گفتم: - یعنی چی مامان؟

بغلم كرد، بوسم كرد و گفت:

- یعنی راستی راستی مثل فرشته ها شدی، بابا حق داره كه این لباسو خیلی دوست داشته باشه.

گفتم: برای همینه كه تو هم لباس آبیتو پوشیدی؟

بهم خندید و گفت: شیطونك! بشین تا من برم سماورو آب بریزم، آبش تموم شده، حتماً

گفتم: حالا می شه برم كوچه منتظر بابا بشم؟

گفت: نه مامان جون، بابا كه بیاد خودش میاد تو خونه.

گفتم: پس برم لب حوض، پیش ماهی خودم. باهاش حرف بزنم تا بابا بیاد. ببین كه من دوست داشتم دوباره بیام پیشت، اما می دونی مامان چی گفت؟

گفت: نه، نه، لب حوض دیگه اصلاً. بگذار لباست حداقل تا اومدن بابا تمیز بمونه. گفتم: پس چكار كنم، همین طوری صاف صاف بگیرم بشینم. نمی شه كه، پس برم فقط دم در واستم.

مامان گفت: فقط دمِ در، برو.

وقتی آمدم تو حیاط دوباره آمدم پیشت، ولی لب حوض ننشستم، یادته كه، پولكهات از خوشحالی داشت برق می زد. یه جا نمی تونستی واستی، هی می رفتی اونور. باله هاتو تكون می دادی، انگار توی آب پر می زدی.

بهت گفتم: كاش تو هم یه دونه بابا داشتی كه امروز از سفر می آمد، این همه كه داری برای آمدن بابای من خوشحالی می كنی،اگه بابای خودت می آمد چكار می كردی؟ خیلی خوبه كه آدم باباش از سفر بیاد، تو كه نمی دونی. من كه هر چی تورو دیدم با مامانت دیدم، اصلاً نمی دونم بابا داری، نداری، داشتی، نداشتی.

وقتی بابام تو و مامانت رو آورد خونه گفت كوچیكه رو برای شیوا خریدم و بزرگه رو برای مامانش.

من اصلاً یادم رفت بپرسم كه پس بابا چی؟ ببین چقدر حواس من پرته، این همه صبح تا شب باهات حرف زدم یه بار به فكرم نرسید ازت بپرسم كه تو بابات كجاست؟

مامان داد زد: شیوا تو كه قرار بود لب حوض نری.

قولی رو كه داده بودم حسابی یادم رفته بود، نشسته بودم لب حوض و داشتم باهات حرف می زدم. زودی آمدم كنار گفتم:

- ببخشید مامان یادم رفته بود، حالا بلند شدم.

تو هم از این دعوای مامان ترسیدی و رفتی زیر آب.

وقتی داشتم می رفتم طرف در، شنیدم كه از تو كوچه صدای پا می آد. هیچكس جز بابا نمی تونست باشه.

زودی درو باز كردم و پریدم بیرون. داشتم می دویدم برم طرفش كه دیدم هوشنگ خانه. همون همسایه بغلیمون كه بابای الهه است.

بی اختیار سلام كردم. نمی خواستم بهش سلام كنم ولی می گم كه، حواسم نبود.

خوب معلومه كه چرا نمی خواستم بهش سلام بكنم. با اونهایی كه طرفدار شاه هستن و به انقلاب فحش می دن كه آدم سلام و علیك نمی كنه. بخصوص كه بابای آدم چند بار تا حالا باهاش دعوا كرده باشه.

این دختر بزرگش كه اسمش كتایونه از صبح تا شب نوار خواننده هارو می گذاره و صداشم بلند می كنه. گاهی وقتها هم با سر و پای لخت میاد وسط كوچه می ایسته.

همسایه های دیگه هم چند بار باهاش دعوا كردن.

به جای اینكه جواب سلاممو بده گفت: كجا؟ با این عجله؟

محلش نذاشتم، رفتم طرفِ سرِ كوچه و زیر لب گفتم: باباجونم قرار بیاد.

ولی شنید، گفت:

- اِ، به به، چه خوب، چه ساعتی قراره بیاد؟

باز هم محل نذاشتم، گفتم:

- نمی دونم، ولی قراره بیاد، الان قراره بیاد.

یه خنده ی مسخره ای كرد و گفت:

- بسیار خوب، بسیار خوب.

بعدش هم چپید تو خونه.

وقتی رسیدم سرِ كوچه اول فكر كردم رو پله ی خونه سرِ كوچه ای بشینم و به درشون تكیه بدم ولی بعد یادم آمد كه باید لباسم تا آمدن بابا تمیز بمونه، تازه اگه می نشستم خوب می تونستم سر خیابونمونو ببینم.

ماشین معمولاً تو خیابون فرعی ما نمیاد، همونجا تو خیابون اصلی پیاده می كنه.

پس حتماً بابا می بایست از سرِ خیابون تا سر كوچه رو پیاده بیاد، ولی خوب نمی شد تو ماشینهارو هم نگاه نكرد. همه ماشینها رو از وقتی می پیچیدن تو خیابونمون می بایست نگاه كرد تا زمانی كه بیان و از سرِ كوچه ما رد شن.

توی این سه ماه ریشهای بابا حتماً باید بلند شده باشه، موهاشم همینطور. باید صورتشم یك كمی سیاه شده باشه، سوخته باشه تو آفتاب، می گن آفتاب جبهه خیلی داغه، ولی دفعه های پیش ساه نشده بود، خب، دفعه های پیش تابستون نبود كه.

بابا حتماً باید خاك خالی باشه، یه عالمه گل هم به پوتینهاش چسبیده باشه، اوندفعه كه آمده بود سر آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود، مامان گفت: اینجا چرا اینجوری شده؟

بابا گفت: قسمت نبود دیگه، گرفت و رد شد.

من گفتم: چی قسمت نبود بابا

گفت: تركش باباجون، لیاقتشو نداشتیم.

دیدم مامان گریه اش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه تركش قسمت می كنن كه قسمت نبود. چه حرفها!

اوندفعه كه بابا اومد بغلم نكرد، فقط خم شد و بوسم كرد، دستهامو كه انداختم دور گردنش باز كرد و گفت: خاك خالی ام باباجون.

دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم باباجون بغلم كن.

نمی تونست كه نكنه، از روی زمین بلندم كرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:

- یك كم دیگه صبر كن، از حموم كه آمدم لباسهامو كه عوض كردم، حسابی بغلت می كنم.

چقدر طولش می ده بابا، گفته بود صبح زود، الان كه صبح دیره هنوز نیامده، آفتاب پهن شده تو خیابونها، این موتور سواره چرا هی می آد و هی می ره؟ هی می ره سر خیابون، هی می ره ته خیابون. چقدر هم به من نگاه می كنه، انگار داره می آد اینور.

اون كه پشت نشسته و یك ساك دستشه می گه:

- دخترجون! باباجونت نیومده هنوز؟

من می گم: اگه اومده بود كه من اینجا ننشسته بودم. بعد یه دفعه می گم: تو از كجا می دونی كه بابام قراره بیاد؟

اون كه جلو موتور نشسته می گه: خودش گفت: بابات خودش گفت كه امروز می آم.

من می گم: به شما تلفن كرده؟

همون جلوئیه می گه: آره تلفن زده، چند بارم تلفن زده.

بعد هر دو تاشون می خندن و گاز می دن و می رن.

عجیبه، همه از دور كه می آن شبیه بابان. ولی وقتی می آن نزدیك هیچكدام بابام نیستن.

- بابا!

این دیگه بابامه، خودِ خودشه، ساك خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم برم طرفش بپرم تو بغلش، این دفعه دیگه باید بغلم كنه.

- باباجون! باباجون! سلام! قربونت برم الهی.

- سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دختركمو بگردم، فدات بشم بابا.

چقدر بغل بابا خوبه، چقدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم سفت آدم بغل كنه، چشمها و سر و صورت و موها و دستها و بازوهای آدمو ببوسه. به آدم بگه: فرشته مامانی، عروسك بابا!

- باباجون منو نگذاری زمینها!

چشم عزیز دلم. طوطی بابا! نمی گذارمت زمین.

وقتی می پیچم تو كوچه مون من هنوز تو بغل بابامم، ساكش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.

- مامان چطوره شیوا جون؟

- منم خوبم، مامانم خوبه باباجون، فقط، تو كه نیستی خیلی تنهائیم بابا! تو كه نیستی انگار هیشكی نیست بابا! تورو به خدا دیگه …

- آهای! حزب اللهی!

همون موتور سواره است.

بابا كه بر می گرده نگاش كنه، منم بر می گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.

توی دست اون كه عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم كه اینها قبلاً هم اومده بودن.

اینها نباید دوست بابا باشن و گرنه اینطوری نگاش نمی كنن تفنگ رو نشونه نمی گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ كاری نمی كنه، واستاده و داره تو چشمهای اون تفنگ به دسته نگاه می كنه.

می خواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته هم صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز می ده. من خیلی می ترسم، اگر تنها بودم حتماً در می رفتم، مثل بابا وانمی ایستادم نگاهشون كنم.

ولی اینها به بابا كار دارن، به من كه كار ندارن، می خوان حتماً بابارو بكشن، هان؟ بابارو بكشن؟ باباجون منو؟

ولی من نباید بگذارم بابامو بكشن. دیگه من بابا نداشته باشم.

من كه نمی خوام گریه كنم، گریه خودش یه دفعه اومد.

دستهامو باز می كنم جلوی بابا، شونه هاشو بغل می كنم كه هر جا شو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می آرم جلوی صورتش.

باباجون! بابا!

یكی از اونها به او یكی می گه:

- د بجنب دیگه.

بابا منو پرتم می كنه رو زمین، طرف دیوار.

- چرا باباجون؟ چرا؟ تو كه گفتی منو نمی گذاری زمین

بعد می ره طرف اونها، یه چیزی هم می گه كه نمی شنوم.

ساك افتاده اونطرف، منم این طرف رو زمین، بابام هم داره می ره طرفشون.

- بابا، باباجون!

بابا و موتور سوارها همه تار می شن، من جیغ نمی زنم، گریه هم نمی كنم، هیچ كاری نمی كنم، نمی تونم بكنم، بابا انگار داره می ره كه تفنگشونو بگیره. چه بابای شجاعی دارم من!؟ اگر تفنگشونو بگیری معلوم می شه زورت خیلی زیاده. اونوقت همیشه باید منو بغل كنی، بزرگم؟ باشم. صدای شلیك گلوله می آد. خیلی بلند، انگار كوش آدم می خواد بتركه، سرِ تفنگ هی آتیش می گرده و خاموش می شه.

بابا از كمر تا می شه، دولا می شه و می پیچه به خودش، دستاشم تو خودش جمع می كنه، مثل كسی كه دلش درد می كنه، موتور سوارها هنوز نرفتن، دارن بابا رو نگاه می كنن، می خوان دوباره بكشنش؟ بابا می خواد بخوره زمین، یك دستشو می گیره به دیوار، دست دیگه هنوز روی دلشه، دیوار خونی می شه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه می گذاره، سرخِ سرخ.

دندونهای من به هم چفت شدن، چشمام سیاهی می ره، سیاهی، سیاهی تنها رنگیه كه تا حالا بابام تو چشمام ندیده.

خیس عرق شدم، سرم گیج می ره، چقدر مردم جمع شدن، موتور سوارها نیستن، نفهمیدم كی رفتن انگار از اول هم نبودن، یهوئی غیبشون زد.

مردم شعار می دن، الله اكبر می گن، مرگ بر منافق می گن. پس منافق بودن این موتور سوارها كه بابارو كشتن؟

كاش اینها هم یه وقتی بابا می داشتن، اینها نمی دونن كه باباها چقدر خوبن؟ چقدر مهربونن؟ نمی دونن كه وقتی بابا نیست هیشكی نیست؟

بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم می بینمش، بابا داره پرپر می زنه، مثل اون كبوتره كه همسایمون با تفنگ زده بودش و افتاده بود تو خونه ما، توی باغچه.

به بابا گفتم: بابا! چرا این داره آنقدر تكون می خوره؟ دل آدم می لرزه.

بابا گفت: داره جون می ده باباجون! داره پرپر می زنه.

- بابا چرا اینو كشتنش؟

- بیرحمی باباجون! انگار قلب تو سینه اینها نیست. انگار اصلاً انسان نیستن. بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم بابا داره پرپر می زنه، بابای مظلومم داره پرپر می زنه!

- آخه چرا بابای مظلوممو كشتین بیرحما؟ مگه قلب تو سینه شماها نیست. مگه شماها انسان نیستین؟ چرا باباجون منو كشتین؟

كوچه رو خون گرفته. محله رو خون گرفته، تمام دنیارو خون گرفته.

- باباجون! باباجون! بلند شو منو بغل كن، خودت گفتی منو نمی گذاری زمین، باباجون قربونت برم الهی، بلند شو، بوست می كنم بلندشو باباجون، اون موقع ها خواب كه بودی وقتی بوست می كردم پا می شد و منو بغل می كردی، با یه بوسه پا می شدی باباجون! ولی حالا با این همه بوسه پا نمی شی. فقط دستتو می اندازی دور گردنمو و منو تو بغل خونیت فشار می دی. ولی این كمه بابا، من می خوام بلند شی، جون چشمهای من بلند شو بابا جون! تو كه با این قسم من هر كاری می خواستم برام می كردی، چرا حالا بلند نمی شی؟ هان؟ بلند شو ببین چشمام چه رنگی شده.

یه رنگی كه هیچوقت تا حالا ندیدی، سرخِ سرخِ سرخ، رنگه همه جای دیگه، رنگ زمین و آسمون، همه جا رو خون گرفته باباجون بلند شو.

چرا دستهاتو هی شل می كنی بابا؟ به جای اینكه حرف منو گوش كنی داری بدتر می كنی؟

چرا باز كردی دستتو بابا؟ چرا دیگه منو تو بغلت فشار نمی دی؟ چرا دستهاتو ول كردی روی زمین بابا؟ چرا دیگه منو نگاه نمی كنی؟ چرا چشمهات خیره شده به آسمون؟ چرا شبیه مرده ها شدی؟ چرا دهنت باز مونده؟ چی می خوای بگی؟

تورو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز كوچولوام، خودت گفتی من خانوم كوچولوام.

خانم كوچولو پدر می خواد بابا، خودت گفتی من فرشته كوچولوام، مگه فرشته كوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه عروس كوچولوها بابا نمی خوان؟ مگه طوطی بابا نمی خواد؟

وقتی جبهه بودی همش دعا می كردم زودتر بیایی باباجون! كاش دعا نمی كردم، كاش از جبهه نمی آمدی بابا!

كاش وقتی آمدی بغلم نمی كردی بابا! كاش منو نمی بوسیدی باباجون!

صدای گریه مردم نمی گذاره حرف هامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم … این پیرمرده كیه كه داره گریه می كنه و حرف می زنه:

- یه مسلمون این دخترو برداره از رو نعش باباش. همه وایسادین دارین زار می زنین كه چی؟ الان روحش می پره این دختر، داره خودشو می كشه، یك كاری بكنین. همه رو داره آتیش می زنه، جگر همه رو سوزونده، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا می كنین. یكی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.

ولی من به حرفشون گوش نمی دم.

باباجون خودمه، می خوام بغلش كنم، اگه اون نمی تونه سفت منو بغل كنه من كه می تونم، من بابارو ول نمی كنم، سه ماه كه مامان هر شب و هر روز می گه می آد. به همین زودی، این طوری می خواستی بیایی بابا؟ اگر نمی آمدی می گفتم جبهه ای، یه روزی می آی، ولی حالا چی بگم. حالا كه جلوی چشمای خودم…

حرف مامانو ولی گوش می كنم، بلند می شم، قول می ده كه تو رو بیاره خونه باهات حرف بزنم، چادر شو گرفته به دندونهاش و بلندم می كنه، اشك مثل بارون از چشمهاش می آد پایین و می ره زیر چادر قایم می شه. مامان همیشه همین جوری گریه می كنه. اگه بغل دستش هم نشسته باشی تا نگاش نكنی نمی فهمی كه داره گریه می كنه. فقط اشك می ریزه، آروم و بی صدا مثل آب حوض كه وقتی پر می شه از بغل هاش می ریزه، اصلاً صدا نمی ده كه آدم متوجه بشه حوض پر شده.

به من می گفت گریه نكن وقتی بابا جبهه بود، ولی متكایی كه من و مامان روش می خوابیدیم صبح ها خیسِ خیس بود.

به مامان می گفتم: چرا رو بالش خیسه؟

می گفت: از دیشب خیس بوده، نم دار بوده وقتی كشیدمش رو متكا.

- پس چرا من دیشب نفهمیدم؟

- خسته بودی موقع خوابیدن شیوا جون! خسته بودی متوجه نشدی.

- آره خسته بودم، متوجه نشدم كه تا صبح گریه كردی. تو هر شب روبالشی نمدار می كشی روی متكا دروغگو؟

اصلاً تو هر روز روبالشی رو می شوری كه شب نمدار باشه؟ خب چرا بیخودی دروغ می گی؟ چرا به من می گی گریه نكن؟ چرا می گی جبهه رفتن گریه نداره؟ ببین كه داره.

بازم دروغ گفت مامان بابارو نیاورد خونه، دیگه نگذاشت با بابا حرف بزنم، ولی تقصیر اون نبود، خودش هم نتونست با بابا حرف بزنه، آمبولانسی كه بابارو برد دیگه برد كه برد.

انگار نه انگار كه من دختر باباام، طوطی باباام، جیگر باباام، فرشته باباام.

مامان منو آورد خونه، راه نمی رفتم، پاهامو بلند كرده بودم و هر كاری كرد نگذاشتم زمین. تو بغلش تا خونه اومدم، مامان لباس آبیمو كه خونی شده بود از تنم درآورد و یكی دیگه تنم كرد. دیگه فرق نمی كرد كه چه لباسی تنم كنه. فرقی نمی كرد كه چشمهام چه رنگی بشه. مال بابا بود این چشمها.

وقتی آمدم خونه دیدم رنگ آب حوض كوچولوم عوض شده، اول فكر كردم خون باباست كه رنگ حوض رو هم عوض كرده، قرمزش كرده، مثل همه جای دیگه، ولی خوب كه نگاه كردم دیدم مامانت تو حوض نیست.

گفتم: مامان، مامان ماهی بزرگه تو حوض نیست.

مامان ولی جواب نداد. چشمم افتاد به لبه ی دیوار، دیدم یه گربه ی سیاه مامانتو گرفته تو دهنش داره می بره.

اولین بار بود كه این گربه رو می دیدم، چقدر بدتركیب بود.

تن و بدن مامانت خونی شده بود، لب و دهن گربه هم همین طور.

داد زدم مامان! گربه ماهی بزرگه رو برد.

مامان جواب نداد.

گربه داشت از روی لبه دیواری می رفت طرف در كه بره روی دیوار هوشنگ خان اینا. وقتی دویدم طرفش اون هم دوید، مامانت از دهنش افتاد تو باغچه ی كنار دیوار. همونجا كه اون كبوتره افتاده بود.

مامانتو بغل كردم تكان نمی خورد، مرده بود، مثل بابای من.

مامان آمد از دستم گرفتش انداختش تو باغچه، هنوز تو باغچه است. به منم گفت دیگه بهش دست نزن.

ولی وقتی از بهشت زهرا برگشتیم من تو باغچه یه قبر كندم، مامانتو گذاشتم توش، خاك ریختم روش، آب هم ریختم، یه سنگ هم گذاشتم روش. همون كاری رو كه با بابای من كردن.

حیف، نبود یه پارچه سفید كه مامانتو بپیچم توش. همون جوری باهمون لباس قرمز دفنش كردم.

تا شب خیلی آمدن و رفتن. خودت كه دیدی. من بیشترش روی پله های بالا پشت بوم نشسته بودم و داشتم گریه می كردم، هر چی بیشتر یاد كارهای بابا می افتادم، بیشتر گریه ام می گرفت، گاهی وقتها هم می آمدم لب حوض و تورو نگاه می كردم. خیلی ها یادشون رفته بود كه من هستم.مثل مامان اصلاً نیامد بپرسه تو ظهر ناهار خوردی، نخوردی؟

گرسنه هستی، نیستی؟ بعضی ها هم منو نشون می دادن و می گفتن: «دختر شهید اینه. می خواستم بهشون بگم: من فقط دختر شهید نیستم، طوطی شهیدم، جیگر شهیدم، فرشته شهیدم.

ولی نگفتم، حوصله حرف زدن با هیچكس رو نداشتم.

حالا هم فقط دارم حرفهامو با تو می زنم، حالا كه همه رفتن، حالا كه نصف شب شده، حالا كه مامان فكر كرده من خوابم برده، حالا كه مامان خواب رفته.

حالا از مهمون هامون فقط یك نفر مونده، خدا كنه همیشه بمونه، نه تو نه، تو كه صاحب خونه ای.

این ماه رو می گم از آسمون اومده توی حوض، چه رنگ سرخی پیدا كرده امشب، هیچوقت به این سرخی نبوده ماه، لابد ماه هم از بس گریه كرده چشمهاش قرمز شده. مثل مامان.

ماه امشب، هم برای تو خیلی گریه كرده، هم برای من، برای تنهائیمون، برای بی كسی مون.

ماه تو آسمون همیشه تنهاست، می فهمه تنهایی یعنی چی، بی كسی یعنی چی.

حالا تو چرا داری گریه می كنی ماهی كوچولو؟ مگه من چی گفتم؟ هان؟ چقدر شبیه مامان گریه می كنی، آروم و بی صدا.

گریه نكن  ماهی كوچولو. آنوقت منم گریه می كنم.

من كه نمی تونم مثل تو و مامان آروم گریه كنم، صدام بلند می شه و مامان از خواب بیدارمی شه، دیگه اونوقت نمی گذاره پیشت بشینم و باهات حرف بزنم.

- اوا مامان! تو اینجایی؟ كی آمدی كه من نفهمیدم؟ پس تو بودی گریه می كردی

مامان! بین ماهی كوچولو تنش كج شده، داره می آد روی آب، داره می خوابه، دیگه تكون نمی خوره، آمد روی آب مامان! آمد روی آب خوابید. نكنه مرده باشه. مامان! من چشمهام داره سیاهی می ره، سرم دارم گیج می ره، مامان جون! منو بغل كن! منو بغل كن مامان! …

نویسنده : سید مهدی شجاعی