تبیان، دستیار زندگی
پیرزن داشت با حصیرهای نازک و نی‌های کوچک سبد می‌بافت، بعدازظهر خنکی بود. گنجشک‌ها روی درخت، بالا و پایین می‌پریدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عرق شرم صورتش را خیس کرد

پول

پیرزن داشت با حصیرهای نازک و نی‌های کوچک سبد می‌بافت، بعدازظهر خنکی بود. گنجشک‌ها روی درخت، بالا و پایین می‌پریدند. گربه‌ی سیاهی، لب دیوار کوتاه لم داده بود و زیرچشمی، به گنجشک‌ها نگاه می‌کرد، کوبه‌ی در به صدا درآمد. پیرزن دست از کار کشید. پسرش از زیرزمین صدا زد:  مادر... مادر! در را باز می کنید؟ دست من تمیز نیست.

پیرزن خمیده خمیده به طرف دالان رفت.

... کیه ... کیه؟ چه می‌خواهی؟

مردی گفت: با محمد کار دارم. از راهی دور آمده‌ام!

پیرزن با هِن و هِن به سمت زیرزمین رفت. کنار پنجره ایستاد و گفت:

پسرم با تو کار دارند. کسی می‌گوید از راهی دور آمده!

محمد فوری از پله‌های زیرزمین بالا آمد. با تعجب پرسید:

نگفت که بود؟!

پیرزن گفت: نه پسرم!

محمد مردی میان سال بود که در عراق زندگی می‌کرد. قدی بلند داشت و ریشی سیاه و مرتب. او سمت چاه رفت. سطلی را از کنار چرخ آب برداشت و با آب کمی که در آن بود دست‌های کثیفش را شست. سپس با عجله دم در رفت، مردی که چهره‌اش را پوشانده بود، سلام کرد، کیسه‌ای پر از پول به همراه نامه‌ای از خورجین خود درآورد و گفت: برای توست محمد.

آن مرد ناشناس بود. محمد با تعجب به کیسه پول نگاه کرد. کیسه خودش بود.

کیسه و نامه را از مرد گرفت و فکر کرد: نکند پول‌ها به مولایم نرسیده!

فوری از او پرسید: ولی این پول‌ها را من به مولایم داده بودم. نکند اشتباهی شده و به ایشان نرسیده!

مرد با لبخند گفت: این نامه را بخوان... شاید علتش را بفهمی!

محمد گیج و مات بود که مرد از او خداحافظی کرد و رفت. محمد در را بست و زودنامه را باز کرد.

نامه‌ی امام بود. شاد شد. چند خطی که خواند، پشتش لرزید. پیرزن به طرفش رفت و با نگرانی پرسید: این کیسه چیه؟ چه شده محمد چرا ناراحتی؟!

محمد گفت: چیزی نیست مادر!

پیرزن بیشتر اصرار کرد: به من بگو، او که بود؟ چه اتفاقی افتاده؟

محمد آهی کشید و پاسخ داد: این پولی است که برای امام فرستاده بودم. آن مرد فرستاده‌ی امام بود. حضرت پول را پس فرستاده و در این نامه نوشته که این را قبول نمی‌کنم. چون چهارصد درهم‌ آن، مال پسرعموهایت است. باید حق آنها را بدهی!

پیرزن گفت: پسرم! مگر حساب و کتابت را با آنها درست انجام ندادی؟

محمد گفت: انجام دادم، اما حتماً اشتباه بوده!

محمد به اتاق رفت. به دقت به تمام حساب‌های باغ نگاه کرد. حرف امام درست بود. عرق شرم صورتش را خیس کرد. چه اشتباه بزرگی برایش پیش آمده بود. امام بی‌آنکه در خانه‌ی او باشد، اشکال کارش را گفته بود، اعتقاد و علاقه‌اش به امام بیشتر شد.

خیلی زود چهارصد درهم از کیسه برداشت و به پسرعموهایش که در باغ با او شریک بودند داد. آنها خوشحال شدند. سرانجام باقی پول‌ها را به نماینده‌ی امام در عراق داد تا به ایشان برساند.

چند روز بعد، نماینده‌ی امام وقتی او را دید، گفت: امام پول تو را پذیرفتند محمد!

نوشته‌: مجید ملامحمدی

برگرفته از مجله دوست

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.