تبیان، دستیار زندگی
احساس می‌كنم حالا اگر شهید بشوی من آمادگی‌اش را دارم. یك دفعه صاف نشست و خیره شد به من و من نفهمیدم چه‌طور این حرف را زدم. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انگشتر فیروزه
جانماز و جبهه

شهید آبشناسان به روایت همسر

ـ تابستان دزفول، جهنّم می‌شد، زن‌ها و بچه‌ها می‌رفتند شهرهای خودشان. فقط مردها می‌ماندند. از آسمان آتش می‌بارید اما من نمی‌رفتم؛ می‌ماندم تا حسن مرخصی استحقاقی‌اش را بگیرد با هم بیاییم تهران.

ـ سال 1357 استعفایش را نوشت تا رودرروی مردم نایستد. اما یك‌باره روی دستش غده بزرگی سبز شد. دكترها گفتند: «آرنجت آب آورده باید عملش كنیم» حسن بستری شد بیمارستان ارتش و درست شب بیست و دوم بهمن‌ماه دستش را عمل كردند. بعد از انقلاب حسن را بردند بازجویی و یك روز نگهش داشتند. سؤال و جواب‌هایی كرده بودند مثل گزینش، خلاصه قضیه حل شد.

روی یك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالای تخت بچه‌ها.

ـ دلش نمی‌خواست هیچ كدام چاق و تنبل باشیم، از پرخوری و چاقی بدش می‌آمد. من عادت داشتم غذا را بچشم. یك بار از جلوی آشپزخانه رد شد، داشتم غذا را می‌چشیدم یك كلمه گفت: خوش‌مزه است؟ همین. یعنی ریز ریز غذا نخور عادت می‌كنی. هنوز هم تا قاشق را بلند كنم كه غذا بچشم، یاد حرفش می‌افتم؛ خوش‌مزه است؟ و قاشق را می‌آورم پایین.

ـ اهل حرف زدن نبود. بچه‌ها را هم نصیحت نمی‌كرد. می‌نوشت روی كاغذ و می‌زد بر دیوار. روی یك مقوا نوشته بود كم بگو، كم بخور، كم بخواب و زده بود بالای تخت بچه‌ها.

ـ همه‌ی حقوقم را نذر سلامتی حسن كرده بودم. از آن به بعد همیشه حقوقم، هر چه داشتم نذر سلامت حسن بود. حالا دیگر زیاد نذر نمی‌كنم. حسن كه رفت نذر و نیازهای من هم تمام شد. دیگر چیزی ندارم كه دلواپس باشم. نذرها مال حسن بود كه نیست.

رهایی

ـ از جبهه كه برمی‌گشت، هر بار لاغرتر شده بود و موهایش سفیدتر. مرخصی‌هایش خیلی كوتاه بود. اما وقتی می‌آمد، حتماً زیرزمین ساختمان را كه مال پنج خانواده بود تمیز می‌كرد اگر چیزی خراب شده بود درست می‌كرد.... دخترم افرا را جور دیگر دوست داشت. پسرها امین و افشین بودند، اما افرا را صدا می‌كرد افرا خانم. ماه‌های آخر بود. شاید هفته‌های آخر. سر میز صبحانه كلی صحبت كرده بودیم. حسّ عجیبی داشتیم. آخرسر به حسن گفتم: احساس می‌كنم حالا اگر شهید بشوی من آمادگی‌اش را دارم. یك دفعه صاف نشست و خیره شد به من و من نفهمیدم چه‌طور این حرف را زدم.

ـ انگشتر فیروزه برایش خریدم. دلم می‌خواست حلقه‌ای در دستش ببینم و این را خریدم. وقتی برایم آوردند، خونی بود. شستم گذاشتم توی جانمازم. سر هر نماز دستم می‌كنم.

منبع:نیمه پنهان 12

مطالب مرتبط:

عجب پارتی بازیی

بین فریادهاش به من لبخند میزد

خرج خودمان نمیکرد