عجب اشتباهی
مرد ناشنوا، وقتی که از خانه خارج شد، متوجه شد که درب خانه همسایه باز است. عدهای داخل میشوند و عدهای بیرون میآیند. مدتی با تعجب آنها را نگاه کرد. خجالت میکشید جلو برود و بپرسد چه خبر شده! چون میدانست چیزی نخواهد شنید...
بالاخره آنقدر آنجا ایستاد و داخل خانه سرک کشید و به چهره و حرکات کسانی که از خانه بیرون میآمدند نگاه کرد تا فهمید که مرد همسایه بیمار است و این عده برای عیادت او، به خانهاش میروند.
با خود گفت: شرط همسایگی این است که من هم به عیادت او بروم. اگر نروم بعد که حالش خوب شد، حتما از من گله میکند و میگوید:تو چطور همسایهای بودی که در تمام مدت بیماری من، حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامدی. ولی... اگر من به عیادت او بروم، با این وضع که دارم، چطور با او حرف بزنم و احوالپرسی کنم؟ من که حرفهای او را نمیشنوم. حالا اگر میتوانست فریاد بزند، یک چیزی! شاید کمی از حرفهایش دستگیرم میشد. ولی او که مریض است و حتما خیلی هم آهسته حرف میزند... مرد ناشنوا بعد از مدتی فکر کردن، لبخندی زد و گفت: اینکه کاری ندارد! وقتی کنار بسترش نشستم از او میپرسم: خوب، همسایه عزیز، حالت چطور است؟ او هم میگوید: شکر! خوبم! آنوقت من میگویم:خدا را شکر! بعد از او میپرسم: ناهار چه خوردهای؟
حتماً او هم میگوید: آشماش... یا چیزی مانند آن.
آنوقت من میگویم: نوشجان! بعد سوال میکنم: راستی! طبیب تو چه کسی است؟ او هم حتما نام طبیبی را میگوید. آن وقت من میگویم: خیلی خوب است! او قدمش سبک است. بر بالین هر کس برود خیلی زود شفا میگیرد.
مرد ناشنوا بعد از اینکه چند بار این گفتگوها را با خودش تمرین کرد، به خانه همسایه رفت.
دید که او با رنگ وروی زرد در بستر خوابیده. کنارش نشست و پرسید: خوب! همسایه عزیز! حالت چطور است؟
همسایه نالهای کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست. دارم میمیرم...
مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر!
مرد همسایه با آن حال نزار، نگاه تعجبآمیزی به مرد ناشنوا کرد
و با خود گفت: اینچه طرز احوالپرسی از مریض است؟ نکند او با من دشمن است؟
در همین افکار بود که مرد ناشنوا پرسید:
خوب! بگو ببینم برای ناهار، چه خوردهای؟
همسایه گفت: زهر خوردهام. زهر!مرد ناشنوا گفت: نوش جان!
دلخوری مرد همسایه بیشتر شد.
مرد ناشنوا پرسید: راستی! طبیبت چه کسی است؟
همسایه نالید: عزرائیل است. عزرائیل!
مرد ناشنوا گفت: خیلی خوب است!او قدمش سبک است. بربالین هر کس بیاید، زود شفا میگیرد.
مرد همسایه دیگر تحمل نکرد. پسرانش را صدا زد و گفت: این مرد، دشمنجان من است. او را بیرون بیندازید.
مرد ناشنوا که فکر میکرد، همسایه دارد از او تشکر میکند، لبخند زنان سری تکان داد که ناگهان...
چند نفر بر سرش ریختند و با مشت و لگد او را از خانه بیرون انداختند!
منبع: مثنوی مولوی