مطرب عشق
جستاری از گوهر عشق در گنجینه غزلیات حافظ
از صدای «سخن عشق» ندیدم خوش تر
یادگاری كـه در ایـن گنبـد دوار بمـانـد
غزلیات جاودانه «خواجه شمس الدین محمد شیرازی» ـ غزلسرای بی بدیل قرن هشتم هجری ـ با برخورداری از فصاحت و بلاغت و سطح ادبی بالا از یك سو، و احتوا بر مفاهیم و معانی سترگ و ژرف از سوی دیگر، سالیان دراز نظر ادیبان و محققان و دانشمندان و اهل ذوق و عرفان و هنر را به خود معطوف داشته است. دیوان حافظ تنها یك گنجینه ادبی و تاریخی نیست، بلكه دریایی است مشحون از در و گهر معانی و عرفان و حكمت و اخلاق و سیر و سلوك كه خواجه شیراز آن را در لفافه ایهام و كنایت، از سویدای دل خویش در قالبی زیبا و بدیع سروده و پارهای از اسرار و امانی عشق و عرفان را در آن به زبان آورده است:
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بـر نفس دلكش و لطـف سخنش
آن چه بیش از هر چیز در این غزلیات شورانگیز برجستگی دارد و می توان آن را محور معانی در اشعار حافظ دانست، شور و حال و نغمه و ناله هایی است كه از گوهر پاك «عشق» برآمده و آتش به همه عالم زده و دل و دین از همه هوشیاران ببرده است:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده كه زد راه به جایی دارد
در این مقال نگاهی گذرا داریم به «عشق» و معرفی آن از زبان لسان الغیب شیراز.
حقیقت عشق
عشق سری است نهانی و اكسیری جاودانی از حسن و جمال بی¬منتهای ربانی بر دل و جان آدمی:
در ازل پرتـو حسنت ز تجلـی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالـم زد
جلوه ای كرد رخت دید ملك عشق نداشت
عین آتش شـد از این غیـرت و بر آدم زد
قرعه فال عشق تنها بر آدمی زده شده و این امانت گران تنها بر دوش اوست:
آسمان بار امانت نتوانست كشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
و حتی فرشتگان و ساكنان حرم سر عفاف و ملكوت از این گوهر گران مایه بی¬نصیبند:
فرشته ندانـد عشق چیست سـاقی
بخواه جام و گلابی به خاك آدم ریز
حافظ معتقد است خمیره آدمی با باده عشق عجین شده است:
بر در میخانه عشق ای ملك تسبیح گوی
كاندر آنجا طینت آدم مخمـر می كننـد
منشأ عشق زیبایی است در كلیه مراتب آن از حسن ملكی تا جمال ملكوتی و پس از آن حسن جبروتی و لاهوتی و هر كس بر حسب ظرفیت خود از این خرمن خوشه"چینی می"كند، یكی به امید «قبس» و دیگری به دنبال هوسی در این وادی گام مینهد:
زآتش وادی ایمن نه منم خـرم و بـس
موسی این جا به امیـد قبسی می آیـد
هیچكس نیست كه در كوی تواش كاری نیست
هر كس آن جـا به طریـق هوسی می آیـد
پس حجت موجه عاشق در عشق بازی، جمال چهره یار است:
به رغم مدعیانی كه منع عشق می كنند
جمـال چهره تو حجت موجـه ماست
و گناهی متوجه عشاق نیست:
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
دنبال تو بودن گنــه از جانب ما نیست
با این نگرش همه عالم خلقت «عشق زا» و «عاشق ساز» است، چون جلوه جمال است و زیبایی، پس همه به نحوی مبتلای عشقند و گرفتار دام بلای آن:
كس نیست كه افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذری نیست كه دامی ز بلا نیست
اما افق نگرش لسان الغیب در این وادی بس فرا می رود، به طوری كه حسن ماه و مهر و آسمان و جمال خوبرویان در نظر او چیزی نیست:
آسمان گو مفروش این عظمت كاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
حافظ جمال حسی را در برابر حسن حقیقی و جمال خداداد، چون زیوری می داند كه چهرهای تهی از جمال را بدان می آرایند:
دلفریبان نباتی همـه زیـور بستند
دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد
هر چند در مقام تمثیل و تشبیه این محاسن آسمانی و كمالات ماورایی را به الفاظ و تعابیر زمینی همچون شاهد، دلبر، صنم و... و تجلیات آن را به رخسار برافروخته، زلف سیاه و خم اندر خم، ابروی كمان، چشم نرگس، لب لعل، چاه زنخدان و غیره بیان می كند كه این گونه سخن گفتن به مجاز و كنایت، شیوه ای معهود در لسان عرفای شاعر و شعرای عارف است.
آثار عشق
هر كه را در وادی عشق قدم گشوده شد و به تماشاگه راز راه یافت، از آثار و تبعات این طرفه اكسیر بی نصیب نمی ماند. خواجه شیراز پاره ای از این آثار را چنین برمی شمرد:
1. حیات و جاودانگی:
عالم عشق عالمی بی منتها و جاودانی است و هر كه خرقه عشق جانان به دوش كشد، به حیات ابدی و عمر جاودانی دست می یابد؛ چون با حی مطلق سررشته پیوند یافته است:
هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بـر جریـده عالـم دوام مـا
حافظ هر دو جهان را در جنب این عشق فانی می شمرد:
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده
به جز از عشق تو باقی همه فانی دانست
و هر كه در این حلقه نیست، مرده ای است فاقد روح كه به فتوای حافظ باید بر او نماز میت خواند:
هر آن كسی كه در این حلقه زنده نیست به عشق
بــر او نمـرده به فتــوای من نمـاز كنیـد
و بالاتر از این خواجه شیراز هدف خلفت و سر هستی را «عشق» می داند:
عاشق شو ورنه روزی كار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستـی
2. سرگشتگی و بی قراری:
عشق طوفنده است و تلاطم زا و سر تا به پای عاشق را فرا می گیرد و او را زیر و رو می كند و آرام و قرار از او می رباید، این است كه عشاق واله و سرگردان و پریشانند:
دلی كه با سر زلف او قـراری داد
گمان مبر كه در آن دل قرار باز آید
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شكن طره هندوی تو بـود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهـان غمزه جـادوی تو بود
سر این سرگشتگی و حیرت جلوه جمال بی نظیر معشوق است:
بنمای رخ كه خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب كه فریاد از مرد و زن بر آید
شرایط عشق:
خواجه شیراز در عین شكوه و زیبایی و عظمت، عشق را طریقی خطیر و بحری بی كرانه می داند كه برای طی آن باید از جان مایه گذارد:
بحری است بحر عشق كه هیچش كناره نیست
آن جا جـز آن كـه جان بسپارند چاره نیست
طریق عشق طریقی عجب خطرناك است
نعـوذ بالله اگـر ره بــه مقصـدی نبـری
عشق بازی كار بازی نیست ای دل سـر بباز
زانكه گوی عشق را نتوان زد به چوگان هوس
لذا هر بی مایه و بی سر و پا را توفیق نیل به این مرحله خطیر دست نمی دهد، بلكه عشق افاضه و جذبه ای است از جانب معشوق:
می خور كه عاشق نه به كسب است و اختیار
این موهبـت رسیــد ز میـراث فطـرتم
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق كاری است كه موقوف هدایت باشد
اما برای كسب لیاقت و آمادگی جهت سلوك در این وادی بس منتها شرایطی برمی شمرد، از جمله:
1. ترك انانیت و ادعا:
اصولاً عاضقی با خودبینی و خودخواهی منافات دارد، آنكه عشق جانان گزیده باید از جان گذر كند كه این جان همان حجاب بین عاشق و معشوق است:
میـان عاشـق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
و بالاتر از این، صرف از خود رهایی و خود ندیدن سیر و سلوك است و قطع مقامات:
سلوك راه عشق از خود رهایی است
نـه طـی منـزل و قطـع مقامـات
پس سالك كوی عشق باید رفض انانیت كند و در این بارگاه اظهار عجز و مسكنت و چاكری نماید:
چون علـم و عقل بینی بی معرفت نشینـی
یك نكته ات بگویم خود را مبین كه رستی
در كوی عشق شوكت شاهی نمیخرند
اقرار بنـدگی كن و اظهـار چاكـری
بعد از این ما و گدایی كه به سرمنزل عشق
رهـروان را نبود چـاره به جز مسكینی
در مقامی كه به یـاد لب او می نوشنـد
سفله آن مست كه باشد خبر از خویشتنش
2. انتخاب راهبر و مرشد:
در آموزه های عرفا و اهل سلوك، توصیه به مرشد و رهبر و خضر طریق بسیار به چشم می خورد. حافظ عشق را محتاج راهبری ره یافته می داند كه سالك را به سرمنزل مقصود دلالت می كند:
طی این مرحله بی همرهی خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهـی
به كـوی عشـق منـه بی دلیـل راه قـدم
كه گم شود آن كه در این راه به رهبری نرسید
پیرو باید در همه حالات و شرایط مطیع و تحت ولایت مرشد باشد و حتی به اشاره پیرمغان سجاده از می رنگین سازد:
بنده پیر مغانم كه ز جهلم برهانـد
پیر ما هرچه كند عین ولایت باشد
3. مصیبت و بلاپذیری:
از شروط مهم وصول به گوهر عشق بلاپذیری و تن دادن به مصائب و سختی هاست، لذا سالك باید از تنعم گریخته و دل دیده به طوفان بلا بسپارد:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاكش باشـد
در واقع رنج و بلایا از جانب معشوق آزمونی است برای عاشق:
مقام عشق میسر نمی شود بی رنج
بلی به حكم بلا بسته اند عهد الست
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد آر ای دل كه چندینت نصیحت می كنم
این است كه عاشق باید از شمشیر غم او رقص كنان استقبال كند:
زیر شمشیر غمش رقص كنان باید رفت
كان كه شد كشته او نیك سرانجام افتاد
و در راه عشق تا وصل جانان صبر و استقامت از كف ندهد و تا پای جان پایداری كند:
دست از طلب ندارم تا كام من برآیـد
یا جان رسد به جانان یا جان زتن درآید
4. رازداری و حفظ اسرار:
بر سالك راه عشق رموزی منكشف می شود و به حقایقی دست می یابد، اما باید لب فروبندد و سری فاش نسازد:
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
و اصلاً عشق قابل شرح بیان نیست و اگر چیزی گفته شود، پرده از حقیقت عشق برنمی دارد:
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنیـد
چون كه آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
و عقل در مصاف عشق محكوم است و ناتوان:
قیاس كردم تدبیـر عقـل در ره عشـق
چو شبنمی است كه بر بحر می زند رقمی
5. نیاز و نازكشی:
معشوق دارای طبعی بسیار لطیف و خاطری حساس است؛ چون مجموع كمالات و زیبایی هاست، این است كه عاشق باید مراقب باشد، چرا كه به محض لغزشی از فیض وصال محروم می گردد و باید جهد دوباره كند. این تحولات و فراز و نشیب و سردی و گرمی و وصل و فراق به ناز غمزه و كرشمه و شوخی از جانب یار تعبیر می شود و وظیفه عاشق در این میان چیزی نیست جز نیاز و نازكشی:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یـار ناز نمایـد شما نیـاز كنیـد
خوش آن شبی كه درآیی به صد كرشمه و ناز
كنی تو نـاز به شوخی و مـن كشم به نیـاز
عتاب یار پری چهره عاشقانه بكش
كه یك كرشمه تلافی صد جفا بكند
3. مستی و بی هشی:
جمال یار آن چنان جذاب و دلربا است كه عاشق از خود بی خود می شود و دچار مستی و صعق می شود:
چه مستی است ندانم كه به ما رو آورد
كه بود ساقی و این بـاده از كجا آورد
حافظ در این جا از «می» سخن به میان می آورد كه نماد مستی و بی هوشی است، لذا به آن توصیه می كند:
اگر فقیه نصیحت كند كه عشق مباز
پیاله ای بدهـش گو دماغ را تر كن
باده نوشی راهی است خالصانه و طریقی برای گریز از زهدفروشی و ریا:
مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ
كه دست زهدفروش خطاست بوسیدن
و كبر و انیت را در وجود آدمی ویران می سازد:
زان پیش تر كه عالم فانی شود خراب
ما را ز جـام باده گلگون خراب كـن
4. سوز و گداز و درد:
چون جلوه ای از حسن یار بر عاشق منجلی می گردد، او را می سوزاند و دل و جانش می گدازد و دردی عمیق و اندوهی جانكاه بر قلب او می نشاند. غزلیات حافظ آكنده از این شكوه و آه و سوز و گدازهاست:
در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان از آتشم
تحصیل عشـق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب این فضایل
و البته این سوز و گداز را پایان نیست، بلكه فزاینده و مدام است و عاقبت عاشق را می كشد. از این رو تعبیر «عاشق كشی» در اشعار حافظ بسیار آمده است:
ای نسیم سحر آرامگه یـار كجاست
منزل آن مه عاشق كش عیار كجاست
قتیل عشق تو شــد حافظ غریب ولـی
به خاك ما گذری كن كه خون مات حلال
اما حافظ تأكید می كند در ورای این كشتن، حیات و عنایات یار نهفته است:
گر چه گفتا كه زارت بكشم می دیدم
كه نهانش نظری با من دلسوخته بود
حسن بی پایان او چنـدان كه عاشق می كشد
زمره دیگر به عشق از خاك سر بر می¬كنند
5. انقطاع از غیر معشوق:
زیبایی و حسن معشوق با هیچ جمالی قابل قیاس نیست:
به حسن و خلق و وفا كس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انكار كار ما نرسـد
این است كه اگر عاشق چشم بر رخ او دوزد و آتش عشق او بر خرمن جانش افتد، از غیر او منقطع می گردد و ماسوا را پشت سرمی نهد:
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشـق
چهار تكبیر زدم یك سره بر هر چه كه هست
حتی عاشق، حور و فردوس را به هوای كوی یار از یاد می برد:
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر كوی تـو برفت از یـادم
عاشق در این مرتبه جانان را بر جان خود نیز برمی گزیند:
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جـای دوست بگزینم
6. كسب كمالات و فضایل:
ماحصل عشق نزدیكی و سنخیت است، لذا عاشق از بارقه ای از انوار بی پایان حسن و كمال معشوق بهره مند می شود و ترقی یافته و به دولت می رسد:
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این كنج خراب انداخت
و در مقام و مرتبت از آفتاب عالم تاب برتر می شود:
گر نور عشق حق بر دل و جانت اوفتد
بالله كز آفتـاب فلك خوب تر شـوی
كم تر از ذره نی ای پست مشو عشق بورز
تا به خلوت گه خورشید رسی چرخ زنان
از پای تا سرت هم? نور خدا شـود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
یك دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به یك موی تر شوی
و این عشق است كه موجب نجات و رحمت برای عاشق می گردد:
هر چند غرق بحر گنهم ز صد جهت
تا آشنای عشق تو شدم ز اهل رحمتم
حافظ اذعان می كند كه قول و غزل و آوای دلكشش مرهون هم جواری و آشنایی با عشق جانان است:
مرا تا عشق تعلیم سخن كرد
حدیثم نكته هر محفلی بـود
7. بلندپروازی و اوج نگری:
عشق دارای شكوه و عظمت است؛ چون حكایت گر بالاترین و زیباترین مظاهر وجود است. دامنه فراگیر عشق همه كائنات از ذره تا كره و از ناسوت تا لاهوت را در برگرفته و عاشق را با اعماق هستی پیوند می دهد. این است كه عاشق چون شاهبازی سدره نشین صفیر از شجر طوبی و كنگره عرش برمی آورد:
بال بگشا و فیر از شجـر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی كه اسیر قفسی
تو را ز كنگره عرش می زنند صفیـر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
و مرغ روح پیوسته در پی پرواز به گلشن رضوان و موطن اصلی خود می باشد:
چنین قفس نه سزای من خوش الحانی است
روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنـم
من ملك بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیـر خـراب آبـادم
و روح بلند عاشق به ذلت و اسارت چرخ فلك تن نمی دهد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مـرادم گردد
من نه آنم كه زبونی كشم از چرخ فلك
و از تعلقات دنیوی آزاد است:
غلام همت آنـم كه زیر چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
نویسنده : فرزان شهیدی - سایت باشگاه اندیشه