بین فریادهاش به من لبخند می زد.
آبشناسان به روایت همسرش
آخرین باری که آمد تب داشت، منتظرش نبودیم ،بنا نبود بیاید مرخصی،رفته بودیم منزل پدرم.
روی پله ها بودم که دیدم حسن آمد، لباس کرم رنگ ارتشی پوشیده بود، از خوشحالی به هوا پریدم و صورتش را بوسیدم، ته ریش داشت ،داغ بود ولی از خوشحالی نفهمیدم ،گفتم : "چه طور اومدی؟ با چی اومدی؟" گفت: "پریدم پشت وانت و یک راست آمدم خانه."
نشسته بود لبه تخت همه با هم از او سوال می کردند، آرام جواب می داد ،بعد رفت توی اتاق پذیرایی دراز کشید. بالای سرش نشستم گفتم :"برویم خانه خودمان، پدرم ما را رساند." قطره تب بر دادم تا آن وقت ندیده بودم حسن مریض شود، می گفتم : "چی شدی؟ " می گفت : "هیچی فقط خوابم کم شده..."
خیلی مظلوم شده بود خوابش که برد من دور اتاق راه می رفتم و بر می گشتم و کف پاهایش را می بوسیدم ،توی پوتین تاول زده بود، می گفتم : "چقدر این پاها خسته است، چقدر زحمت کشیده این پاها..."
صبح از جبهه تماس گرفتند، میز تحریر حسن را گذاشته بودم کنار تخت خواب که شب ها وقتی من می خوابم، می آید همان جا نزدیک خودم بنشیند و کتاب بخواند آن روز صبح پشت همان میز نشسته بود و با تلفن حرف می زد، داد می زد : (عملیات قادر لو رفته بود) حسن چنان فریاد هایی می زد که باورم نمی شد، دستور می داد : "همه فرمانده ها را بخواهید به فلانی و فلانی ابلاغ کنید بر گردند منطقه "،من می رفتم و می آمدم سرش را می بوسیدم و می گفتم : " تو چقدر باید ناراحتی بکشی"، او هم بین فریاد هایش بر می گشت و به من نگاه می کرد و لبخند قشنگی می زد انگار نه انگار که آن همه عصبانی و نگران است.
تلفنش که تمام شد گفت : " باید بر گردم منطقه چاره ای نیست ،لباس هایش را تند تند پوشید. عمو و زن عمویم خانه مان بودند، همه دم در ایستاده بودیم، حسن پایش را گذاشته بود روی پله ها و بند پوتین هایش را یکی یکی می کشید و محکم می کرد زن عمو گفت : "حالا کجا می روید حسن آقا ؟" حسن گفت : "کربلا، سوغات چه می خواهید؟ "و خندید. گلابی دستم بود نصف کردم و دادم دستش بخورد:" حسن بخور" گفت : "دم رفتن گلابی می خواهم چی کار گیتی؟" گفتم : "همین حالا بخور"( انگار آن تکه گلابی جانش را نجات می داد...)
برای اولین و آخرین بار کسی غیر از من قرآن را گرفت بالای سرش، عمو بزرگ تر بود مثل همیشه از زیر قرآن که رد شد، قرآن را گرفت و باز کرد و خواند و رفت نمی دانم چه آیه ای بود...
تلفن من را خواست برادرم بود، گفت :" حسن آقا زخمی شده"، دویدم نفهمیدم چه جوری فقط می دویدم و آقای ابراهیمی مدیرمان دنبالم می آمد. یکی از معلم ها که ماشین داشت خودش را رساند به من سوار شدم .به خانه که رسیدم اول دخترم را دیدم ،مریض بود، نشسته بود کنار در، به برادرم گفتم : "کجا؟ کدام بیمارستان تهران یا ارومیه؟" برادرم گفت :" هیچ کدام" (( حسن آقا شهید شده گیتی )) نگاهش کردم، نگاهش کردم و کیفم را دو دستی بالا بردم و کوبیدم توی سرم و زانو هایم خم شد نشستم کف اتاق.
از میدان ارگ نفهمیدم چطور رسیدیم بهشت زهرابا آن صندل ها ،چطور پشت سر حسن می دویدم جلوی غسالخانه ،یکدفعه به خودم آمدم گفتم : "دیگر تمام شد اگر نبینمش دیدارمان می افتد به قیامت"، جمعیت را کنار زدم رفتم تو ،سفید مهتابی شده بود، صورتش را با شماره دو زده بود تازه اصلاح کرده بود ،چشم هایش باز بود ،دستهایش جوری بود که انگار هنوز اسلحه اش را نگه داشته تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند، اگر سوراخ روی قلبش نبود می گفتم خوابیده." گیتی نیم ساعت می خوابم بیدارم کن"، اما نیم ساعت نمی گذشت ،دیر می گذرد، لب هایش کمی باز بود، گوشه لبهایش چین خورده بود، درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش ،حالت لبهایش دقت کرده بودم که می فهمیدم چه معنایی دارد. حرف که نمی زد، همیشه دقت می کردم تا از حالت صورتش بفهمم چه می خواهد، غذا خوشمزه است؟الان عصبانی شده؟ خسته است؟ اما آن روز فقط درد داشت.
تمام که شد آمدیم خانه لباس های خونی ملحفه و پنبه ای که روی زخم قلب حسن بود را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک گوشه اتاق، روز سوم که خانه خلوت تر شده بود رفتم کیسه را آوردم، خون هم اگر بماند بوی مردار می گیرد، با احتیاط گره اش را باز کردم و لباس ها را آوردم بیرون، بوی عطر پیچید توی خانه، بوی عطری که حسن می زد، عطر گل محمدی .
منبع:كتاب نیمه پنهان ماه شماره 12