تبیان، دستیار زندگی
داستان ذیل را بر اساس حدیث بالا آورده ام: سئوالی كه زیر برف جا ماند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سئوالی كه زیر برف جا ماند

برف

از سخنان حكیمانه امام علی (ع)

کسی که در انفاق نمودن و احسان به مردم یقین به جبران و عوض پروردگار دارد احساس و بخشش اش در راه خدا بیشتر خواهد شد چنانچه خدای متعال در سوره سباء آیه 38 فرمود : و خدا در وعده خود برای جبران احسان شما تخلف نمی ورزد.

 طرائف الحکم جلد1 صفحه 356

داستان ذیل را بر اساس حدیث بالا آورده ام:

برف آمده بود ، نه از این برف های پرپری که هنوز روی زمین ننشسته، آب می شوند.از آن برف هایی که گاهی مجبور بودی دوطرف کوچه کوت کنی و از وسطش مثل تونل بگذری. از آن برف هایی که می توانستی با خیال راحت از سرشاخه های پاکیزه جمع کنی و به آن سرکه شیره بزنی و با بچه های کوچه، ضیافت «بستنی خوران» راه بیندازی و کوچه را از صدای خنده هایت روی سر بگذاری و گلوله برفی درست کنی و بزنی به دیوار که دلت نمی آمد به رفیقت بزنی که او یار غارت بود. و برف آن قدر زیاد بود که همه بچه ها برای خودشان آدم برفی درست می کردند و هیچ مسابقه وحسادت و رقابتی در کار نبود و فقط سرگرمی و هدفشان ، بازی بود و خنده و خنده و آرامشی از سر رضایت.

اولین روزی بود که من در یک زمستان سرد به مدرسه می رفتم. کلاس اول دبستان. چادر مادر را محکم گرفته بودم که لیز نخورم و نگاهم به نوک گالش های قرمزرنگی بود که تازه برایم خریده بودند و چه برقی می زد. مادر برایم ژاکت ضخیم خوشگلی بافته بود به قشنگی رنگین کمان. زمینه اش سفید بود و در آن گل های سرخ و زرد و آبی جلوه می کردند. خدا می داند چه شب هایی بیدار نشسته بود تا آن را زودتر تمام کند که در آن زمستان سخت، دوباره لوزه هایم باد نکنند و توی رختخواب نیفتم. از تصور آن که با یک ژاکت نو پر از گل به مدرسه می رفتم ، دل کودکانه ام تاپ تاپ می زد. هنوز از خم کوچه باریکی که به مدرسه می رسید، رد نشده بودیم که چشمم به زنی افتاد که چادر کهنه ای را روی سرش کشیده بود و درکنارش، دختربچه لاغری با یک لا پیراهن چیت، مثل بید می لرزید. آرام ازکنارشان گذشتم و بعد انگار از این که ژاکت نویی دارم، خجالت کشیدم و خودم را جمع و جور کردم و به مادر چسباندم. شاید تصور می کردم در میان چادر مادر گم می شوم و دیگر نگاه پرحسرت آن دختر، پوست تنم را سوراخ سوراخ نمی کند.

چند روزی به همین ترتیب گذشت و من دیگر هیچ دلم نمی خواست آن ژاکت را بپوشم. راه دیگری جز همان کوچه باریک به طرف مدرسه وجود نداشت.

برف

هوا که یک کمی سبک تر شد و برف ها آب شدند، مادر آن طرف خیابان می ایستاد و نگاهم می کرد که آن کوچه را طی کنم و خودم را به مدرسه برسانم. بالاخره یک روز، فکری را که هفته ها بود توی کله ام دور می زد، عملی کردم و موقع برگشتن از مدرسه، ژاکتم را در آوردم و به دخترک دادم و وادارش کردم بپوشد. از تصور این که او گرم شده است، شادی عجیبی در قلبم احساس کردم. تا به خانه برسم، استخوان هایم هم درد گرفته بودند و جسم نحیف من که منتظر اولین باد پائیزی بود تا سرما بخورم و توی رختخواب بیفتم، با من همراهی نکرد و حسابی سینه پهلو کردم.همه اش خدا خدا می کردم مادر سراغ ژاکت را از من نگیرد، اما انگار خودش فهمیده بود. از من سؤال نکرد کجاست، اما خودم از ترسم دروغ گفتم. گفتم که آن را گم کرده ام. مادر لبخندی زد و گفت «حالا با چی می ری مدرسه؟» و من جوابی نداشتم. یک هفته بستری شدن، برای مادرم این امکان را ایجاد کرد که با یک کاموای خیلی ضخیم خاکستری بدرنگ، تند و تند برایم ژاکت جدیدی ببافد و روزی که بالاخره توانستم از جا بلند شوم و دوباره به مدرسه بروم، دیگر آن زن و دخترش را ندیدم.

زمستان گذشت و نزدیکی های عید شد. یک روز با مادر از جلوی مغازه آقای ملک محمدی که همه چیز، از ظرف چینی گرفته تا سوزن خیاطی می فروخت، می گذشتیم که پشت ویترین مغازه، همان ژاکت را دیدم. چنان بهتم زده بود که نمی توانستم از جایم حرکت کنم. مادرکه حال مرا دید، دستم را گرفت و داخل مغازه برد و از آقای ملک محمدی پرسید که قیمت ژاکت چند است؟ آقای ملک محمدی گفت چون دستباف است و نقش زیاد دارد ، قیمتش گران است . مادر از او خواست که تا یک هفته مانده به عید، آن را نفروشد، شاید بتواند پولش را تهیه کند و ژاکت را برای من بخرد.  دل من در اندوه از دست دادن ژاکت و نفهمیدن علت این کار دخترکوچولو ، می سوخت. نمی دانستم از چه کسی، چه سؤالی باید بپرسم. می دانستم که برای مادر امکان تهیه پول آن ژاکت وجود ندارد. فقط من که نبودم. باید برای پنج خواهر و برادرم هم لباس شب عید تهیه می کرد. این که لباسی نداشته باشم، چندان آزارم نمی داد، اما از تصور این که با هدیه من چنین کاری کرده بودند، عالم کودکانه ام به هم ریخته بود. یک هفته به عید مانده مادر به آقای ملک محمدی گفت که نمی تواند پول ژاکت را بپردازد و او هم خیلی زود توانست ژاکت را بفروشد. معلوم است که هرمادری دلش می خواست ژاکت به آن قشنگی را برای دخترش بخرد.

گل

شب عید همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم و مادر، لباس های عید همه را به آنها داد. من غمگین تر از آن بودم که منتظر لباس عید باشم. بالاخره مادر ژاکت سفید پر از گل های سرخ و زرد و آبی را جلوی چشم هایم گرفت. نخ کاموای ژاکت خیلی ضخیم تر از قبلی بود، به همین خاطر گل هایش خیلی معلوم نبود، اما درست رنگ همان بود. من که نمی دانستم باید گریه کنم یا بخندم، هیچ حرفی نزدم. معلوم می شد مادر، شب ها وقتی که ما خواب بودیم، با کمک خواهر بزرگم، ژاکت را بافته بود. روز بعد وقتی که من و مادر تنها شدیم و من ذوق کنان ژاکت را پوشیدم تا همراه خانواده برای عید دیدنی برویم، مادرم در حالی که یقه ژاکتم را مرتب می کرد، آرام گفت: «مهم نیست بقیه با هدیه آدم چه کار می کنند. مهم این است که هدیه دادن با دل خود آدم چه کار می کند.» آن روز معنی حرف مادر را نفهمیدم، اما بعدها دیگر هیچ وقت به این فکر نکردم که آدم ها با هدیه هایی که به آنها می دهم چه می کنند.

نام و نام خانوادگی  : حسین چیت ساز

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.