تبیان، دستیار زندگی
می‌خواهم بیایم مدرسه. دیر آمدی، خیلی دیر آمدی. من كه زیاد دیر نیامده‌ام. نگاه كن بچه‌ها دارند می‌روند سر كلاس، اگر بروم سر كلاس معلم دعوایم نمی‌كند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صدای قلب مدرسه

کلاس درس

صدای زنگ مدرسه می‌آید: دنگ... دنگ... با وحشت چشم باز می‌كنم. باید زودتر خودم را به مدرسه برسانم.

باید قبل از اینكه در مدرسه را ببندند آنجا باشم، وگرنه راهم نمی‌دهند. با عجله لباس می‌پوشم؛ لباس‌هایم اندازه تنم  نیستند؛ كفش‌ها با زحمت به پایم می‌روند و همان‌طور پا خوب توی كفش نرفته می‌دوم. خیابان خلوت است، ‌كسی جز من نیست، نباید هم كسی باشد، بچه‌ها همه رفته‌اند مدرسه و من جا مانده‌ام. خیابان آن‌قدر خلوت است كه صدای پای خودم را می‌شنوم؛ چه سروصدایی راه انداخته‌ام. آن‌قدر می‌دوم تا به مدرسه نزدیك می‌شوم. از دور می‌بینم كه در مدرسه دارد آهسته بسته می‌شود. باید بیشتر بدوم، باید قبل از اینكه در كاملاً بسته شود، خودم را برسانم داخل. سرعتم را بیشتر می‌كنم، اما هر چی می‌دوم به در مدرسه نمی‌رسم؛ فاصله‌ها كش می‌آیند، انگار راه مدرسه از خمیر درست شده و كسی دارد آن را كش می‌دهد.

من روی این راه خمیری هرچی هم بدوم هرگز به پایانش نمی‌رسم. این بار چقدر راه مدرسه طولانی شده. همیشه كه این‌طوری نبود، همیشه تا از خانه بیرون می‌آمدم توی مدرسه بودم. گاهی آرزو می‌كردم راه مدرسه خیلی طولانی باشد، آن‌قدر كه هیچ‌وقت به آن نرسم و بهانه‌ای برای نرفتنم داشته باشم. من می‌خواهم به مدرسه بروم اما مدرسه دوست ندارد، دارد خودش را از من دور می‌كند؛ اما حالا چی؟ حالا كه دوست دارم به مدرسه بروم، اما مدرسه خودش را از من دور می‌كند.  آن‌قدر تند می‌روم كه قلبم با تمام شدت می‌زند و صدای تپش تند آن توی خیابان می‌پیچد. برای اولین بار صدای تپش قلبم را هم می‌شنوم كه در خیابان خلوت طنین انداخته است. هرجور هست به مدرسه نزدیك می‌شوم. هیاهوی بچه‌ها از خلوتی این قسمت خیابان كاسته، اما ناامیدانه می‌بینم كه در بسته می‌شود و هیاهوی بچه‌ها پشت در پنهان می‌شود. اما سرانجام می‌رسم. به در بسته مشت می‌كوبم و در همان حال فریاد می‌زنم كه در را باز كنند، اما فقط صدای در زدنم به گوش خودم می‌رسد.

فریاد ندارم، یعنی خودم چیزی از فریادم را نمی‌شنوم؛ ولی دست از در زدن بر نمی‌دارم. امیدوارم كسی بیاید و در را برایم باز كند. نمی‌دانم چرا حس می‌كنم هنوز بچه‌ها سر كلاس نرفته‌اند و هنوز سر صف هستند، هرچند صدایشان را نمی‌شنوم.  و در باز می‌شود، كمی باز می‌شود، به اندازه‌ای كه جلوی آن هیكلی ظاهر شود. من از گوشه‌ای بچه‌ها را می‌بینم كه هنوز سر صف ایستاده‌اند و به كلاس نرفته‌اند. سروصدای آنها گوش فلك را كر كرده است ، ناظم دارد سعی می‌كند كه آنها را ساكت كند. برگرد؛ دیر آمدی! صدایش توی گوشم می‌پیچد. نگاهش می‌كنم. نگاهم پر از خواهش و التماس است. یعنی جوری نگاهش می‌كنم كه گاهی وقتی به دیگران نگاه می‌كنم، می‌گویند چقدر خواهش و التماس توی نگاهم است. خیلی‌وقت‌ها همین نگاه پر از خواهش و التماس كار خودش را كرده، اما از همین الان احساس می‌كنم كه انگار قرار نیست نگاهم كاری برایم انجام بدهد؛ باید خواهش را به زبان بیاورم.

خواهش می‌كنم بگذار بیایم؛ دیگر دیر نمی‌كنم. و با حسرت بچه‌هایی را كه سر صفند و دارند آهسته به طرف كلاس می‌روند، نگاه می‌كنم . بعد برمی‌گردم و نگاهش می‌كنم. انگار بار اول است كه می بینمش؛ هم آشناست و هم آشنا نیست؛ ریش بلند سفیدی دارد كه تا روی سینه‌اش می‌رسد. موهای سرش هم سفید است و ابروهایش هر كدام مثل تكه‌ای پنبه روی چشمانش سایه انداخته‌اند. نمی‌شود. می‌خواستی روزی كه از مدرسه فرار كردی فكر برگشتنت هم باشی. روزی كه از مدرسه فرار كردم به فكر برگشتنم نبودم. اصلاً برای این از مدرسه فرار كردم كه دیگر بر نگردم، حتی از راهی رفتم كه آشنایی نبیند و نخواهد مرا برگرداند. فكر هم نمی‌كردم روزی دوباره بخواهم برگردم. برای همین از بی‌راهه رفتم. برف آمده بود. توی گودالی افتادم كه تا سینه داخلش رفتم، اما سردم نشد؛ با خوشحالی بلند شدم و خودم را به خانة گرم رساندم.

اما حالا كه زمستان نیست؛ هیچ برگی از روی هیچ درختی نیفتاده است. او هم از جایش تكان نخورده و فقط یك چیز را می‌گوید: «برگرد برو!» این را با تحكم می‌گوید. از این‌گونه گفتنش می‌ترسم. صدایش خیلی بلند است و كش می‌آید. هر چند از صدایش ترسیده‌ام، اما سعی می‌كنم نشان دهم كه نترسیده‌ام. می‌خواهم بیایم مدرسه. دیر آمدی، خیلی دیر آمدی. من كه زیاد دیر نیامده‌ام. نگاه كن بچه‌ها دارند می‌روند سر كلاس، اگر بروم سر كلاس معلم دعوایم نمی‌كند. این‌بار می‌خندد. ولی نمی‌دانم چرا صدای خنده‌اش را نمی‌شنوم، فقط می‌بینم كه دهانش باز است. ریشش تكان نمی‌خورد. خنده‌اش را زود تمام می‌كند و می‌گوید: به خودت نگاه كرده‌ای؟ به خودم؟ فكر می‌كنم یادم می‌آید كه خیلی‌وقت‌ است به خودم نگاه نكرده‌ام و هم‌چنین یادم می‌آید كه وقت نگاه‌كردن به خودم را نداشتم. یادم رفته كه صورتم چگونه است، اگر عكس خودم را ببینم شاید نشناسم.

پس بیا نگاه كن! دست‌هایش را جلوی صورتم می‌گیرد. دست‌هایی كه پر از چین و چروك است و كفشان یك عالمه خط دارد، خط‌هایی كه مثل رودهای خشك شده دشتی از این طرف و آن طرف رفته‌اند. بعد صدای آب را می‌شنوم؛ شیارهای دستش پر از آب شده‌اند. آب از شیاری به شیار دیگری می‌رود و  زیاد و زیادتر می‌شود، آن قدر كه به دریاچه‌ای تبدیل می‌شود. صاف و زلال، آن قدر كه عكس خودم را در آن می‌بینم. آب آینه شده است و من با دیدن خودم در آن وحشت می‌كنم. حالا فهمیدی چرا نمی‌توانی بروی مدرسه؟ برگرد به خانه‌ات. تو داری خواب می‌بینی، باید بیدار شوی و به خانه‌ات برگردی. نمی‌خواهم بیدار شوم؟ می‌خواهم به مدرسه بروم. بیدار شدی؟ زودتر بلند شو! باید بچه را امروز خودت به مدرسه برسانی. مدرسه؟ خودم هم می‌توانم بروم مدرسه؟

زودتر بلند شو! خوابی كه دیده‌ام دست از سرم بر نمی‌دارد و وقتی پسرم آماده رفتن به مدرسه می شود، با دیدن كیف و لباسش ته دلم می‌گویم خوش به حالش. اما انگار زیاد خوش به حالش نیست. وای، مدرسه شروع شد. كاش  تابستان تمام نمی‌شد. بین راه كه می‌بینم برای رفتن به مدرسه كمی ناراضی است، تعریف می‌كنم؛ می‌گویم هنوز از حال و هوای خواب بیرون نیامده‌ام و افسوس می‌خورم كه نتوانستم در خواب به آن مدرسه بروم. تمام لحظه‌های خواب را برایش تعریف می‌كنم و او با لبخند گوش می‌دهد. وقتی می‌رسیم جلوی مدرسه، من هم پیاده می‌شوم و همراهش به طرف مدرسه می‌روم. اول متوجه نمی‌شود و خیال می‌كند می‌خواهم تا جلوی در مدرسه همراهی‌اش كنم، اما وقتی داخل می‌روم و پا به سالن می‌گذارم، می‌گوید: كجا؟ می‌گویم: «من هم می‌خواهم با تو بیایم مدرسه.»

دست‌هایش را جلوی صورتم می‌گیرد، درست همان‌طور كه پیرمرد دربان خواب گرفت.  نگاه می‌كنم. با دیدن چهره خودم وا می‌روم. دوباره یاد خواب می‌افتم. چه لحظه وحشتناكی بود. آن لحظه كه در آینه دست‌های پیرمرد درست مثل دست‌های پسرم متوجه شدم دیگر بچه نیستم. بزرگ شده‌ام، و موهایم دارد سفید می‌شود. خوش به حال پسرم كه می‌تواند برود مدرسه.

منبع:  همشهری

مقالات مرتبط

ای کاش والدینم می دانستند

نرفتن به مدرسه

چگونه فرزند خود را برای مدرسه آماده کنیم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.